قسمت دوم رمان #شعله_های_هوس
🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞
👈قسمت اول را بخوان👉 ژوان چشمانش را آهسته باز کرد و نگاهش را پایین انداخت . جرات نگریستن به جوانک روبه رو را نداشت . همان بهتر که قیافه ی داغانش مخفی بماند .
نمی خواست کم بیاورد. پس با حرصی که در لحنش شناور بود و با نهایت قدرت گفت:
-هستی که میگم ! بزن کنار ...
دندان های به هم ساییده ی ژوان، لبخند کم رنگی روی لب های پسر آورد .
از چهره ی عروسکی و زیبای دخترک، خوشش آمده بود! مانند گربه های اشرافی ناز و خوش بر و رو بود .
دست هایش را بالا برد و به نشان تسلیم، تعظیم کوتاهی کرد:
-باشه .. باشه .. میرم کنار تا راحت بشی .. من که رفتم، اما شمام خوب نیست زود زود قضاوت می کنی .
با لبخند محوی که روی لب داشت، راه ماشین را گرفت و از او دور شد .
کوه غرور ژوان در حال فرو ریختن بود . اگر حرف های توی دلش را بار آن پسر گستاخ نمی کرد، نمی توانست شب را راحت بخوابد.
پس صدایش را بالا برد و گفت :
-برو به همون جهنمی که بودی ... مرد ها مُردن و جاشون شما نامرد ها سبز شدین ...
صدای ترمز اتوبوس آن طرف خیابان، الباقی حرفش را قیچی کرد .
پشت به ماشین دو جوان، قدم هایش را تیز کرد و به سختی، کفش های پاشنه 10سانتی اش را به خیابان سایید تا اتوبوس را از دست ندهد .
***
خانه ای 200متری در منطقه ای متوسط از پایتخت که از اجداد پدری به آنها رسیده بود ، تنها دارییشان بود .
نمایی ساده ی اجری داشت، اما صمیمیتی که از در و دیوار آن چکه می کرد، هر لبی را به لبخند زدن، راغب می کرد. دو خواب داشت و یک سالن که خالی از مبل و پر از پشتی های سنتی قدیمی بود .
پدری میانسال داشت که به علت تصادف؛ بی همسر ماند و خود با عضوی که ناقص شد، زندگی اش را روی ویلچر می گذراند .
برادر کوچکتر از خودش که اواخر 11سالگی را پشت سر می گذاشت، خنده ی لب و امیدش برای ادامه زندگی شده بود .
کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد .
مثل همیشه صدای غلغل سماور و بوی خوش خوشبو کننده، به استقبالش آمد.
کفش هایش را در آورد و دمپایی های روفرشی اش را پوشید . در حالی که کیسه های خرید را به آشپزخانه می برد، مقنعه را از سرش کند و نفسی راحت کشید .
نک بینی باریکش از هوای پاییز، سرخ شده و دهانش بخار بیرون می داد :
-اشکان ... اشکان ...
اشکان از اتاق با روزنامه ای در دست بیرون آمد :
-سلام آبجی . برگشتی ؟
صورت سفید و برفی اشکان را بوسید . سر او را به سینه اش چسباند :
-آبجی فدات بشه. درس هات رو خوندی؟
اشکان لبخند زیبایی به لب های قرمز رنگش چسباند و گفت:
-آره .. تا الان داشتم برای بابا روزنامه می خوندم .
ژوان از کیفش شکلاتی مغزدار در آورد :
-اینم جایزه ی کارت ... نگران نباش داداشم . خیلی زود یه پرستار میاد و تو دیگه لازم نیست از درست بگذری.
نگاه شاد اشکان، حاله ای غم گرفت:
-کی میاد؟ چرا هر کی میاد تا وضع بابا رو میبینه میره؟
نگاه غم دار اشکان به چشمان ژوان هم رسید :
-چون سخته . اگه سر کار نمی رفتم اصلا نمی ذاشتم غریبه تو خونمون بیاد اما میدونی که، آدم خودم نیستم .
اشکان؛ پسری که از سنش بیشتر می فهمید، برای دلداری دستش را روی دست خواهرش گذاشت و آرام نالید :
-ما می تونیم . قسم خوردیم بتونیم . به بابا و مامان قول دادیم .
ژوان لبخندی نمکین تحویلش داد:
-قول دادیم داداشم .
-پس بریم که من و بابا از گشنگی مردیم .
ژوان دست روی شانه ی برادرش کشید و با باز کردن اولین دکمه ی مانتواش ، گفت :
-سفره رو ببر تا غذا رو بیارم .
آقا سبحان با کم کردن صدای تلویزیون، صدای ژوان و اشکان را از آشپزخانه شنید. با خم کردن گردنش به سمت آشپزخانه گفت:
-اشکان، بابا ... خواهرت برگشت؟
اشکان از آشپزخانه جواب داد :
-آره .. الان شام رو میکشه و میایم .. !
ژوان گردنش را خم کرد و با صدای بلندی گفت:
-سلام بابای خودم . الان میایم .
آقا سبحان زیر لب " سلام " آهسته ای گفت . دستگیره ی ویلچر را با دستانش فشرد و مثل هر شب خود را لعنت کرد که مرد خانه اش ژوان شده و او هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
اشکان سفره را پهن کرد و آوردن سالاد الویه را به ژوان سپرد.
ژوان، مهربان و خوش ذات، لقمه هایی که فقط خودش اندازه اش را می دانست، برای آقا سبحان گرفت و به دستش داد.
-بخور قربونت برم ..
آقا سبحان لبخند زد و با قدرشناسی به دخترش چشم دوخت:
-خدا عوضت بده دخترم . خیر از جوونیت ببینی .
بعد از خوردن شام، سفره به کمک اشکان جمع و جور شد .
ژوان بیکار نماند و پدر را با شعری کوتاه از حافظ به خواب سپرد و پتو را تا روی گردنش بالا کشید .
ادامه دارد...
نویسنده : #فاطمه_اشکو