2777
2789

قسمت اول رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

نفس های فروتن در صورتش، فوت شد :

-آخر یه روز راضیت  می کنم !

پوزخندی معنادار روی لب های ژوان نشست:

-برای داشتن من پول نه، ایمان لازمه !

فروتن را کنار زد و گفت :

- اگر بازم بخوای به من نزدیک بشی، قرادادی که با تو و این دفتر فنی کوفتیت دارم رو می ندازم جلو سگ های هار. دختری تنها تو این شهر که هدفش فقط کاره، نمی تونه به درد غرایض تو بخوره .

خماری چشمان فروتن تمامی نداشت. حق داشت! مگر می شد ژوانی که صورتش همچون پنبه، نرم و سفید، خواستنی و تو دل برو بود را نخواست؟

-یه روز ناز کردن هات تموم می شه و کوتاه میای ..

نمی شناخت! ژوان گستاخی که به هیچ مردی اجازه ی پیش روی نمی داد را نمی شناخت .

نمی دانست که اگر بحث سر حریم و آبرو باشد، آن دختر صد نفر مرد را حریف است .  

ژوان، چشمانش را از عصبانیت بست و کف دست راستش را بالا برد .

نفسش را در سینه حبس کرد و با یک حرکت به صورت فروتن، سیلی زد . صدای شقه ی سیلی در دفتر  منعکس شد :

-اینم باشه تلافی حرفی که بدون مزه مزه کردن، فقط حرافیش می کنی ...

فروتن  مسخ و گنگ؛ دست روی جای سیلی ای که سرخی اش انار ساوه را کم رو می کرد، کشید و متعجب دخترک گستاخ را نگریست:

-دختر ... دختر تو فکر کردی کی هستی که اینطور دست روی من بلند می کنی؟ می دونی می تونم کل هیکلت رو بخرم و یه جا بدم همه ی تهرون استفاده ببرن؟

بی حرمتی هم حدی داشت . تا کجا باید تحمل می کرد و دم نمی زد؟ چشم های آبی رنگش را ریز کرد و غرید :

-اصلا نمی خوام حتی به حرف های بی ارزشت فکر کنم، چه برسه جواب بدم. فقط... فقط یه چیزی می گم،  و اینو بدون که جدی ترین حرف عمرمه ! برای بار آخر می گم ... از من فاصله بگیر ...

فروتن بی آنکه ذره ای از تهدید او بترسد، لبخند خباثت باری، خرج حرص خوردن های او کرد .

ژوان که از دیدن لبخند معنادار او عصبانی شده بود؛ در یک چشم بهم زدن پای چپش را بالا آورد و آن را به پای فروتن کوبید:

-از ... من ... فاصله ... بگیر ....

صدای آخ فروتن با صدای پاشنه های کفش ژوان که دفتر را ترک می کرد، یکی شد . دخترک بیچاره؛ عرق های سرد روی پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد و نفس گرفت .

باید فکری به حال ادامه ی همکاری اش با آن مردک چشم هیز می کرد . آن مرد قصد تمام کردن حرمت و شرف او را کرده بود. باید چه می کرد؟

فسخ؟ به ازای فسخ قرارداد یک طرفه اش ، باید به فروتن چند میلیون خسارت می داد، آن هم درست زمانی که پس انداز هایش را برای پیدا کردن پرستار کنار گذاشته بود.

تحمل ؟فروتن و کارهایش که قابل تحمل نبود .  

باران پاییزی در حال باریدن  روی زمین تشنه از آب بود .

عطش خیابان ها به قدری زیاد بود که قطره به قطره ی باران؛ هنوز نرسیده به زمین، محو می شد .

دست به دیوار های پر از تبلیغات گرفت و با تکیه ی به آن، راه خانه را پیش گرفت .

فکرش مشغول و پر از هیاهو های این روزها بود .

چند مشکل را باید حل می کرد؟ پرستار پیدا کردن برای پدرش یا فروتن بی چشم و رو را تحمل کردن؟

بی وسیله بودن برای سر کار آمدن یا رفت و آمد اشکان از مدرسه؟

ذهنش؛ از مشکلاتی که این روزها نفس هایش را تنگ کرده بودند، پر بود.

به چهار راه که رسید؛ بی آنکه نگاهی به چراغ راهنما بیاندازد، وارد محوطه ی عابر پیاده شد .

چراغ عابر پیاده؛ روی نور قرمز بود و او بی توجه به آن راهش را می رفت که صدای بوق ممتد ماشینی، ذهنش را به خیابان هول داد .

-خانوم عاشقی ها ... جلوتو نگاه کن ...

دیگر عادی شده بود. به متلک هایی که سهم هرشب او تا رسیدن به خانه می شد، عادت کرده بود .

نگاهش چرخید تا به صدایی که چند لحظه پیش شنید، رسید.

ماشینی سفید رنگ که در سیاهی شب مانند الماس می درخشید، دایره ی نگاهش را پر کرد .

دو پسر با دو نگاه گستاخ و فخر فروش، صندلی جلو و راننده را اشغال کرده بودند .

سیاهی شب باعث شد آن ها را درست نبیند،  پس نگاهی اخم آلود به جفتشان تحویل داد و زیر لب غرولند کرد:

-برید به جهنم ... همتون عین همید .

پسری که جلو نشسته بود، تیکه ی ژوان را خیلی واضح شنید . برای بازی با عروسکی که امشب جلویش سبز شده بود از ماشین پیاده شد و روبه رویش ایستاد:

-خواهر خوبی؟

لفظ " خواهر " آن هم به تمسخر، خون ژوان را به جوش آورد . آن از فروتن بی چشم و رو، این هم از پسری که انگار زیادی شنگول می زد .

بی آنکه نگاهش کند، چشمانش را  بست و نفسی از عمق سینه کشید:

-بکش کنار!

پسر که قیافه ای جذاب و دختر پسند داشت، متعجب از دید نزدن ژوان و پسندیده نشدنش، ابرویی بالا انداخت و لب زد:

-تو اصلا چشم هات رو باز کن ببین من کجام؟ اصلا من جلوتم؟

ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

قسمت دوم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

👈قسمت اول را بخوان👉 ژوان چشمانش را آهسته باز کرد و نگاهش را پایین انداخت . جرات نگریستن به جوانک روبه رو را نداشت . همان بهتر که قیافه ی داغانش مخفی بماند .

نمی خواست کم بیاورد. پس با حرصی که در لحنش شناور بود و با نهایت قدرت گفت:

-هستی که میگم ! بزن کنار ...

دندان های به هم ساییده ی ژوان، لبخند کم رنگی  روی لب های پسر آورد .

از چهره ی عروسکی و زیبای دخترک، خوشش آمده بود! مانند گربه های اشرافی ناز و خوش بر و رو بود .

دست هایش را بالا برد و به نشان تسلیم، تعظیم کوتاهی کرد:

-باشه .. باشه .. میرم کنار تا راحت بشی .. من که رفتم، اما شمام خوب نیست زود زود قضاوت می کنی .  

با لبخند محوی که روی لب داشت، راه ماشین را گرفت و از او دور شد .

کوه غرور ژوان در حال فرو ریختن بود . اگر حرف های توی دلش را بار آن پسر گستاخ نمی کرد، نمی توانست شب را راحت بخوابد.

پس صدایش را بالا برد و گفت :

-برو به همون جهنمی که بودی ... مرد ها مُردن و جاشون شما نامرد ها سبز شدین ...

صدای ترمز اتوبوس آن طرف خیابان، الباقی حرفش را قیچی کرد .

پشت به ماشین دو جوان، قدم هایش را تیز کرد و به سختی، کفش های پاشنه 10سانتی اش را به خیابان سایید تا اتوبوس را از دست ندهد .


***


خانه ای 200متری در منطقه ای متوسط از پایتخت که از اجداد پدری به آنها رسیده بود ، تنها دارییشان بود .

نمایی ساده ی اجری داشت، اما صمیمیتی که از در و دیوار آن چکه می کرد، هر لبی را به لبخند زدن، راغب می کرد.  دو خواب داشت و یک سالن که خالی از مبل و پر از پشتی های سنتی قدیمی بود .

پدری میانسال داشت که به علت تصادف؛ بی همسر ماند و خود با عضوی که ناقص شد، زندگی اش را روی ویلچر می گذراند .

برادر کوچکتر از خودش که اواخر 11سالگی را پشت سر می گذاشت، خنده ی لب و امیدش برای ادامه زندگی شده بود .  

کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد .

مثل همیشه صدای غلغل سماور و بوی خوش خوشبو کننده، به استقبالش آمد.

کفش هایش را در آورد و دمپایی های روفرشی اش را پوشید . در حالی که کیسه های خرید را به آشپزخانه می برد، مقنعه را از  سرش کند و نفسی راحت کشید .

نک بینی باریکش از هوای پاییز، سرخ شده و دهانش بخار بیرون می داد :

-اشکان ... اشکان ...

اشکان از اتاق با روزنامه ای در دست بیرون آمد :

-سلام آبجی . برگشتی ؟

صورت سفید و برفی اشکان را بوسید . سر او را به سینه اش چسباند :

-آبجی فدات بشه. درس هات رو خوندی؟

اشکان لبخند زیبایی به لب های قرمز رنگش چسباند و گفت:

-آره .. تا الان داشتم برای بابا روزنامه می خوندم .

ژوان از کیفش شکلاتی مغزدار در آورد :

-اینم جایزه ی کارت ... نگران نباش داداشم . خیلی زود یه پرستار میاد و تو دیگه لازم نیست از درست بگذری.

نگاه شاد اشکان، حاله ای غم گرفت:

-کی میاد؟ چرا هر کی میاد تا وضع بابا رو میبینه میره؟

نگاه غم دار اشکان به چشمان ژوان هم رسید :

-چون سخته . اگه سر کار نمی رفتم اصلا نمی ذاشتم غریبه تو خونمون بیاد اما میدونی که، آدم خودم نیستم .

اشکان؛ پسری که از سنش بیشتر می فهمید، برای دلداری دستش را روی دست خواهرش گذاشت و آرام نالید :

-ما می تونیم . قسم خوردیم بتونیم . به بابا و مامان قول دادیم .

ژوان لبخندی نمکین تحویلش داد:

-قول دادیم داداشم .

-پس بریم که من و بابا از گشنگی مردیم .

ژوان دست روی شانه ی برادرش کشید و با باز کردن اولین دکمه ی مانتواش ، گفت :

-سفره رو ببر تا غذا رو بیارم .

آقا سبحان با کم کردن صدای تلویزیون، صدای ژوان و اشکان را از آشپزخانه شنید. با خم کردن گردنش به سمت آشپزخانه گفت:

-اشکان، بابا ... خواهرت برگشت؟

اشکان از آشپزخانه جواب داد :

-آره .. الان شام رو میکشه و میایم .. !

ژوان گردنش را خم کرد و با صدای بلندی گفت:

-سلام بابای خودم . الان میایم .

آقا سبحان زیر لب " سلام " آهسته ای گفت . دستگیره ی ویلچر را با دستانش فشرد و مثل هر شب خود را لعنت کرد که مرد خانه اش ژوان شده و او هیچ کاری از دستش بر نمی آید .

اشکان سفره را پهن کرد و آوردن سالاد الویه را به ژوان سپرد.

ژوان، مهربان و خوش ذات، لقمه هایی که فقط خودش اندازه اش را می دانست، برای آقا سبحان گرفت و به دستش داد.

-بخور قربونت برم ..

آقا سبحان لبخند زد و با قدرشناسی به دخترش چشم دوخت:

-خدا عوضت بده دخترم . خیر از جوونیت ببینی .

بعد از خوردن شام، سفره به کمک اشکان جمع و جور شد .

ژوان بیکار نماند و پدر را با شعری کوتاه از حافظ به خواب سپرد و پتو را تا روی گردنش بالا کشید .


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت سوم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

اشکان با موبایلی که ویبره اش تمامی نداشت، دوان دوان به اتاق پدر آمد :

-ژوان .. ژوان .. نگار داره زنگ میزنه .

نگار، دوست همیشه سر به هوای ژوان بود . کسی که خنده و گریه اش را با اوشریک می شد وبیشتر وقتشان را با هم می گذراندند.

-بده من ...

از اتاق بیرون آمد و به موبایلش جواب داد :

-بله !

صدای شاد نگار در گوشش پیچید :

-سلام جیگر ! خوبی؟

خندید و به سمت اتاق خودش رفت:

-سلام دیوونه . خوبم تو چطوری ؟

-خوبم .. میگم ژوانی، بیا دم در بریم بنزین بزنیم و بیایم .

ژوان به ساعتی که 11شب را نشان می داد، نگریست و نچ نچ کنان گفت :

-نچ، نمیشه .

-وا .. چرا؟

-چون داداشم املا داره و بابا هم خوابه .

-اشکان و بعد حل کن، باباهم که چیزیش نمی شه . خوابه دیگه ! نکنه می خوای تا صبح دم دماغش بچسبی و نفس کشیدنش رو چک کنی .. .

لب به دندان گزید و اندکی فکر کرد . رفتن به بیرون حالش را خوش می کرد . مخصوصا آن زمان که اعصابش از دست اتفاقات امروز، خراب بود .

-آماده می شم و میام .

هورای نگار، لبخند به لب های ژوان آورد :

-تا پنج دقیقه ی دیگه در خونتونم.

شالی ساده به رنگ خاکستری پوشید و با برداشتن کفش از جاکفشی، آهسته اشکان را صدا زد :

-دارم با نگار میرم بیرون . نیم ساعت دیگه خونه ام . تمرین کن تا بیام و بهت املا بگم .

لب های اشکان آویزان شد:

-منم بیام ؟

لب های آویزان برادر دلش را ریش کرد. اگر او را می برد؛ آقا سبحان تنها می ماند، اگر هم نمی برد تا خود پمپ بنزین خود خوری می کرد .

کلافه چشم  روی هم گذاشت و نفس عمیقی  کشید :

-بابا تنهاست آخه !

-باشه، پس تو برو.

اشکانش خواسته داشت، نمی شد که الکی گذشت . دل را به دریا زد و برای اولین بار در این چند سال اخیر؛ در را بست و با زمزمه ای زیر لب، پدر را به خدایش سپرد:

-بریم که دیر شد .

چشمان اشکان خندید و لب هایش به گفتن " مرسی " تکان خورد.

دو بوق پشت سر هم از نگار، ژوان و اشکان را بیرون کشاند .

سوز سرد پاییزی، بینی کوچک و قلمی ژوان را قرمز کرده بود .

با اشتیاق خود را در ماشین انداخت .

-سلام نگار.

با نشستن اشکان، نگار پدال گاز را فشرد و ماشین را به پرواز در آورد .

-سلام بر و بچ  تهرون . حال و احوالتون چطوره؟

این گلوله ی نمک، همیشه ی خدا پر انرژی بود.

نگار چهره ای نمکی داشت . چشم هایی باریک اما کشیده که به ابروهای کوتاه و کلفتش می آمد .

بینی متوسط و لب های باریکی که به صورت استخوانی اش جلا می داد، دیگر اعضای صورتش بودند .

انگار خدا او را به دنیا آورده بود تا ژوان غصه نخورد و فقط بخندد.

-آخه نگار کسی ساعت یازده شب میره پمپ بنزین؟

اشکان سرش را به صندلی های نرم پژو پارس تکیه داد و بیرون را دید زد .

باز هم رفتارهای بزرگ تر از سن او !

-ژوان تو بمیری خوشیش به این وقت از شبه . آخه دختر ماشینی که این ساعت سهمم میشه ، چیکارش کنم؟

صدا کلفت کرد و مانند پدرش گفت:

-اونم به شرطی که برم پمپ بنزین و برگردم .

ژوان به صدای کلفت کرده اش، خندید و گفت:

-ای خدا ... از دست تو !

نگار صدای موزیک ماشین را بالا برد . بلندگوها، اوپس اوپس صدا بیرون می فرستادند و به اهالی ماشین ؛ کیلو کیلو انرژی می دادند .

پمپ بنزین پر بود از ماشین هایی که می خواستند گاز بزنند . صف به صف ایستاده بودند و جا برای رفتن ماشین نگار در لا به لای آنها نبود.

نگار: ای بابا ... حالا بیا از این وسط رد شو !

اشکان نگاهی کنجکاو به محوطه انداخت و با اندکی فکر، رو به نگارِ کلافه گفت :

-سمت چپت به اندازه ی یه ماشین جا هست . بتونی بری هنر کردی . نری باید تا ساعت 1شب منتظر تموم شدن صف گاز باشی.

نگار به سمتی که اشکان آدرس داد، نگریست . با تحلیل راه حل پیشنهادی اشکان، دستش را پشت سر به سمت لپ های سفید اشکان برد و آن را کشید :

-قربون تو ارسطوی خودم ! گل گفتی مثل همیشه .

با راهنمایی ژوان؛ ماشین را از لابه لای آنها عبور داد و بلاخره به یک باجه ی آزاد رسید، اما یک ماشین سفید که زیادی برای ژوان آشنا آمد جلویشان بود و قصد رفتن نداشت .


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت چهارم رمان #شعله_های_هوس


🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

نگار با دیدن ماشین قیمتی جلویشان، لب هایش آب افتاد :

-اوف... ببین چه رینگایی داره لامصب ...

ژوان نگاهش را باریک کرد و سرش از پنجره بیرون آورد . با دیدن هیکل  پسری که سر شبی با او بحثش شده بود، اخم به ابروهایش قرض داد:

-بوق بزن راه باز کنه .

نگار با نگاهی مشتاق جواب داد :

-عمرا دلم بیاد ژوانی ...

ژوان حرص  خورد و دست روی بوق گذاشت و تا توان در دست هایش بود، آن را فشرد .

مامور باجه و پسری که جلو نشسته بود، نگاهشان به ماشین نگار برگشت خورد .

مامور خود را به ماشین نگار رساند و از شیشه ی سمت او، متعرض تشر زد :

-چه خبرته خانوم؟

نگار شرمنده لب گزید و اشاره ای به ژوان کرد :

-ببخشید .. دوستم حواسش نبود، دستش خورد ..

ژوان لبانش را تر کرد و با بیرون بردن سرش از شیشه  گفت:

-نه خیر ... دستم نخورد . از عمد بود . این ماشین جلویی چرا نمیره؟

جوانکی که سر شب ژوان را ملاقات کرده بود، به شیشه ی سمت او خم شد و گفت:

-چون بنزین تو مخزن نیست و باید صبر کرد .

شانه های ژوان با شنیدن صدایش در نزدیکی اش، تکان خورد . هراسان به سمت صدا برگشت و چشم در چشم آن جوان شد.  نفهمید چرا و چگونه اما احساس کرد دلش بنای لرزیدن برداشته و کمی نگاه کردن می خواهد.  یاد نگرفته بود چشم چرانی کند، اما این چشمان  اعجازِ دل لرزاندن داشتند .

نگاه پسرجوان، جذاب و گیرا بود، طوری که انگار مردمک هایش خاصیت لرزاندن دل داشتند .

چرا این چهره را سر شب دید نزده بود؟

چشمان کشیده ی مشکی با ابرو های متناسبی که سایه ی مژه های فردارشان، شده بود . بینی باریک استخوانی که به لطف لب های درشتش، نما گرفته بود .

چانه اش چال داشت. چالی که دل را در خود جای، و همانجا مخفی از همه، قلب را قلقلک می داد .

سر شب  بدون نور، فقط هیکل او را دید. نتوانست دل لرزیدنش را حس کند . اما حالا، زیر نور پمپ بنزین، الاکلنگ دلش را نمی توانست کنترل کند .

-خانوم من معذرت می خوام . خوبه؟ هم بخاطر  سر شبی که نزدیک بود بهتون بزنیم، اینم از الان که بنزین نیست . من مقصرم . ببخشید .

نگاه جدی و حرف های تمسخر آمیز؟ اینها چطور مشترک می شدند ؟

لب های ژوان از زور حرص به هم فشرده شد :

-دارید منو دست می ندازید؟

حالا نوبت جوان بود که ابرو هایش را در هم فرو کند:

-من فقط دارم می گم که اگر دنبال مقصر می گردید ، جای درستی آمدید.

نگار تا نیمه های تن از در ماشین بیرون زد و رو به آن دو که نگاه در نگاه هم آمیخته بودند، گفت:

-چی شده ؟ چرا این قدر به هم می پرید؟ ژوانی، تو چت شده؟

جوان، دست روی چال چانه اش کشید و لب زد :

-ژوان؟!

اسم ژوان برایش غریب و البته جالب آمد .

کلکسیون دوست دختر هایش، فقط اسم ژوان کم داشت . دختری طبیعی و بدون عمل، با چشمان فیروزه ای و هیکلی که یک سانت هم شکم نداشت .

صورت سفید و گونه های دخترانه اش، چشم گیر و بی نظیر بود .

ژوان با شنیدن اسمش که آن جوان، زیر لب زمزمه کرد گفت :

-میشه لطفا برید کنار ! می خوام رد بشم .

جوان کنار کشید تا راه برای ژوان باز شود . ژوان حینی که از او می گذشت، بوی عطر مردانه ای که بی شباهت به بوی عود نبود، بینی اش را مالش داد .

از خوشی چشمانش را بست و در دل گفت : " پولدارها عجب عطرهایی می زنن ! "

نفس عمیقی کشید. خود را به صاحب باجه رساند و با لکنت گفت:

-تا ... تا کی باید صبر کنیم؟


ادامه دارد...


نویسنده : #فاطمه_اشکو


چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت پنجم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

صاحب باجه، نگاهی به ساعت انداخت و با نگاهی متاسف گفت:

-تا 12 نرسید، دیگه تا خود صبح نمیاد!

دهان باز کرد جوابش را بدهد که پووف کلافه و در پی آن صدای جوان کذایی را از پشت سر، شنید :

- چه خبره حاج حسین؟ جون تو کار دارم.

ابرو های حاج حسین بالا پرید:

-چی بگم جوون! نیست دیگه . ماشینی که داشته بار می آورده، چپ کرده .

-پس ما بریم خیابون بغلی؟

حاج حسین حین شماردن پول های درون دستش، لب زد:

-آره برین .. ظاهر قرار نیست برسه .

با تمام شدن حرفشان، ژوان کاملا به پشت برگشت و نگاه به چشمان خواستنی جوان انداخت :

-کجاست این پمپ بنزین؟

جوان اشاره ای به ماشین سفید رنگی که از آن پیاده شده بود، کرد و گفت :

-دنبالمون بیاین .


***


- امیر حسین، صدای باران را از پنجره شنید . به مادرش که در ایوان نشسته بود، گفت :  

اشکان، معترض سرش را از روی دفتر بالا آورد و غر زد:

-آجی آروم آروم بگو ... بخدا از شونه افتادم .

ژوان به دستخط تمیز برادرش نگاه کرد و تحسین آمیز گفت :

-چه خوش خط هم نوشته داداشم.

اشکان بادی به غبغبش انداخت و گفت:

-مثل دستخط اون آقائه توی پمپ بنزین؟

دهان ژوان از بهت باز شد و ذهنش به پمپ بنزین پرواز کرد .


"

-نگار ... دنبال اون آقا برو ..

چشمان نگار برق انداخت:

-ای به چشم ... توام آره ؟!

ژوان، چشمانش را از حرص بست:

-دختر تو نمی تونی یه دقیقه جدی باشی؟ می خواد پمپ بنزین نزدیک اینجارو نشونمون بده ..

نگار " آهان"ی زیر لب گفت و به دنبال ماشین جلویی رفت .


"


رویای یک ساعت پیش ژوان دوباره داشت تکرار می شد که اشکان آن رویا را پریدن داد:

-آبجی ... ادامه اش رو بگو !

به خود آمد و با باز و بسته کردن چشم هایش، ادامه ی املا را گفت :

-وقتی امیر حسین از آسمان و باران می گفت، مادرش خوشحال می شد. پسرش می توانست ...

نگاهش به خط مستقیمی که اشکان با خودکار دنبال، و رنگ قرمز و آبی شان را عوض می کرد افتاد .

به ادامه ی رویایی که نیمه تمام ماند، پرواز کرد.


"

ماشین جوان ها میانه ی راه متوقف شد .

نگار و ژوان، هر دو متعجب به ایستادن ماشین می نگریستند که جوان آشنا از ماشین پیاده شد و به سمتشان آمد .

ژوان با دیدن او که به سمت ماشین می آمد، پنجره را تا انتها باز کرد . شال را برای قرمز نشدن بینی اش، روی آن کشید .

جوان با دیدن شال خاکستری رنگ که روی بینی ژوان بود، لبخندی زد و روی  پنجره ی سمت او خم شد :

-ببخشید ... برام کاری پیش اومده، باید برم . نمیتونم تا پمپ بنزین بیام.

ورقه ای سمت ژوان گرفت و گفت :

-اینجا آدرس رو نوشتم . طبق این برید دو دقیقه ی دیگه اونجایین .

زیر لب های ژوان، تنها لب زده شد :

-باشه !

پسر جوان  بی توجه به افرادی که در ماشین ، نگاه آن دو را زیر نظر داشتند به چشمان فیروزه ای ژوان چشم دوخت و لب هایش را با " بسلامت " تکان داد .

اِهم ژوان ، او را به خود آورد .

کاغذ درون دستش را فورا به دخترک داد و با دست کشیدن به روی چانه ی چالدارش، از همه ی اهالی ماشین خداحافظی کرد و رفت .

ژوان حین قورت دادن آب دهان و کشیدن نفسی عمیق، کاغذِ افتاده بر روی پاهایش را برداشت و نگاهی سر سری به آن کرد .

صدای نگار را شنید که گفت :

-چی نوشته ؟

گیج گفت:

-ه...هان؟

نگار اشاره ای به کاغذ داد :

-آدرس رو می گم .. کجا نوشته ؟

چشمان ژوان؛ به شماره ای که خوش خط نوشته شده بود میخ شد . ندانست چرا، اما در تصمیمی آنی ، آن را کنار زد و فقط  آدرس را به نگار گفت .

-برو خیابون ...


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو


چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت ششم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

-آبجی اینجایی؟

آنجا نبود . دلش در میان کلمه هایی که کاغذ را سیاه کرده بودند، پرواز می کرد .

برایش عجیب آمد، پسری با آن مشخصات بخواهد با او دوست شود . یعنی چه منظوری در پی آن کارش بود؟

-آبجی ... آبجی ژوان!

با هین آهسته ای به سمت اشکان برگشت:

-الهی دورت بگردم. ببخشید. دیگه قول می دم درست بهت املا بگم. بنویس.

اشکان نفس کلافه ای کشید و با بالا دادن شانه های تپلش، نوشتن را ادامه داد .

-امیر حسین، مداد رنگی هایش را به دست مادربزرگ پیرش داد و از او خواست نقاشی زیبایی از خورشید بکشد .

با آنکه نگاهش میان درستی یا غلط املای برادرش بود،  اما حواسش حول اتفاقات امشب می چرخید .

باز هم از خود پرسید، هدف آن پسر چه بود؟

***

لیلی به چشمان مشکی رنگ تیامین خیره شد :

-تیامین !

لحن کشدار و پر عشوه ی او ، موی تن تیامین را راست کرد :

-جون تیامین.

-من میخوام ... میخوام همیشه پیشم باشی ... دیگه اینطور رابطه ها رو دوست ندارم .

عصاره ی ترس به دل تیامین چکیدند . ترسید و چشمش را به اندازه ی نعلبکی باز کرد :

-ته منظورت چیه لیلی جان؟

لیلی تابی به گردن باریکش داد :

-رسمیش کنیم !

سرفه به جان تیامین افتاد . لیلی چه می گفت؟ این حرف ها را از کجا آورده بود؟

-چی...چی میگی لیلی؟

لیلی ناخن های مانیکور شده اش را پشت هم فرو کرد و  روی لب هایش گذاشت :

-آخه تو همیشه مثل کش تمبون در میری . نیستی اصلا ! در هفته یه روزش رو برای منی ... بقیه اش همه سر کاری . آخه این چه رابطه ای؟ من وابسته ت شدم ..

تیامین، بینی عمل شده ی لیلی را زیر نظر گرفت و گفت :

-لیلی ... من ... هرگز به ازدواج و توی بند رفتن فکر نمی کنم . روز اول گفتم، الانم می گم .

چشمان آرایش کرده ی دخترک؛ تا جایی که میتوانست هراسان باز شد :

-یعنی چی؟ یعنی تو از روزی که با من دوست شدی تا الان، نظرت رو نتونستی عوض کنی؟ من و تو شش ماهه توی رابطه ایم!

پووف کلافه ی تیامین، موهای فرِ دخترک را به هوا فرستاد :

-شش ماه خیلی مدت زیادیه؟ اصلا بنای رابطه ی من و تو سر چی بود ؟ سر خواستن ؟ سر ازدواج ؟ ! نه جانم ! سر یه دوستی ساده که تهشم معلوم نیست .

لبان لیلی جمع شد و چانه اش لرزید :

-پس...پس اونروز چی می گفتی؟

تیامین به روزی که نوشیدنی تا خرخره اش را پر کرده بود، سفر کرد. حرف های دور از حالت طبیعی به لیلی گفته و به او قول های دروغین، داده بود :

-بابا من اون روز توی حال خودم نبودم . حالم درست نبود ..اصلا نمی دونستم سرم کجاست و پام کجا؟ بعدشم تو دست در گلوم گذاشته بودی که بگو "منو میخوای" ... بگو ... منم که توی حال خودم نبودم .

دخترک لب هایش را به دندان گزید و با چشمان باریک شده نالید:

-حرف آخرته ؟

نه نگاه باریک شده و نه لحن تهدید کننده ی لیلی، هیچکدام متقاعد به با او بودنش نمی کردند . سرش را بالا فرستاد و از روی کاناپه پایین پرید.

تن صدایش را بالا برد و گفت :

-بله ... بله ... حرف آخرمه .

صدای جیپسیکینگ توی اتاق خوابی که متعلق به خانه ی مجردی تیامین بود، طنین انداز شد .

لیلی خم شد و روی صفحه ی موبایل را نگریست . با دیدن عکس آقا ساسان، فکری به ذهنش خطور کرد.

–موبایل رو بده من لیلی ...

لیلی موبایل را تا نیمه های راه بالا برد اما دست دراز شده ی تیامین را بی موبایل گذاشت و خود جواب داد :

-سلام آقا ساسان ...

بزرگترین حجره دار تهران، کسی که به روی تار موهایش قسم یاد می کردند، با شنیدن صدای دختری پشت موبایل پسرش، ابرو در هم فرو برد و تشر زد:

-تیامین بی پدر کجاست که سوگلی هاش جواب ماس ماسکش رو میدن ...


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت هفتم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

فریاد پدر به گوش پسر رسید . موبایل را از دست لیلی قاپید و چشم غره ای تیز به نگاه خندان دخترک قرض داد:

-بله ... بله بابا!

-پسره ی الوات .. حالا دیگه آبروی من رو دستت می گیری  و تو شهر حلوا حلوا می کنی؟

نفس کلافه ی تیامین گوشی را گرم کرد:

-بابا ... این .. این دختر ... چیزه ...

از فریاد آقا ساسان، شانه های تیامین بالا پرید:

-تمام شد تیامین ... به روح پدرم تموم شد ... هر چی به گریه های مادرت رحم کردم تموم شد ...

لکنت به جان جوانک دختر پرست افتاد:

-با .. با .. چی می گین؟ من میام خونه حرف می زنیم .. همین حالا میایم ...

اقا ساسان می دانست پسرش دختر بازی هایی دارد اما نمی دانست تا این حد برای خود، حرم سرا به راه انداخته و سوگلی هایش را آب و نان می دهد . به قول خودش، اگر گریه های مادر و اشک چشم های او نبود، تا بحال تیامین را آدم کرده بود .

-برمی گردی ... اما بلایی به سرت میارم که راه خونه رو گم کنی .. اون همه دبدبه کبکبه ی من انگار ارزش یک لحظه ی تورو نداره ... این همه برات ریختم و پاشیدم که تهش بشی این ؟ آره لاابالی؟

ابروهای تیامین در هم  فرو رفت .

-تو حق نداری اینطور با من و اعتبارم بازی کنی . بچه ام نیستم که بخوام خام حرف های صد من یه غازت بشم .

دست های جوان به روی پیشانی اش سایبان شد:

-بابا ... بجان مامان من ... ببین ...

حرف تیامین را ناتمام گذاشت :

-حرف نزن .... حیف شیر پاکی که اون، تو دهن توی بی لیاقت کرد . حیف ... تف .. تف تو روت بیاد .. شب و روز آمار کثافت بازی هات رو باید در خونه تحویل بدن . اون خون دل بخوره و من حرص و جوش؟. بمیریم و خاک شیم، برای کی بذاریم بمونه ؟ تو ؟!

"تو" ی بلند آقا ساسان، توی گوشی پیچید :

-فقط برگردی خونه ... چنان داغی ازت روی دل نگین بذارم که دیگه ادعای تربیت و مادری نکنه . من بیرون بودم و پی نون حلالی که شکمت رو گل بگیره .. اگر میدونستم جواب کار درست من، غلط های اضافی توئه، غلط می کردم کار کنم .

تیامین حینی که لب هایش را به دندان می گرفت، تا رسیدن به آینه های قدی اتاق، عقب عقب رفت .

صدای پدرش جدی بود . اینبار تا رسیدن به قله ی اورست، حرف هایش منظور داشت .

-فقط برس خونه ...

موبایل را روی تنها پسر و وارثش قطع، و او را میان بهت رها کرد .

لیلی با آنکه از دل خوشحال بود اما قیافه ی ناراحتی به چهره اش داد و با لباس های نامناسبی که تن پوشش شده بود، به تیامین نزدیک شد :

-عزیزم ... ببخشی...

تیامین وحشی شده بود .  

با آن حرص و زوری که پدرش که از پشت خط به او داد، شیر جنگل را حریف می شد.

لیلی را پس زد و سرش فریاد کشید :

-تورو می کشم. عذات رو نزدیک می کنم اگر تار مویی از پدر، مادر یا مالم کم شه . می کشمت دختره ی ... . تو چه فکری پیش خودت کردی ؟ هان ؟

تیامین آرام همیشه کجا و این ببر زخمی کجا؟

-بجان مادرم، اگر به خونه برسم و بابا یه حرف بزرگتر از حدم بهم بزنه، کاری می کنم که نفس کشیدن برات بشه بزرگترین عذاب ....

با یک قدم، خودش را به  دخترک رساند و با فووتی تند، توی صورتش تشر زد :

-توی بی شرف فهمیدی بابائه و جواب دادی . بی فکر بدخواه. اسمت رو توی آشغال دونی دفن می کنم .

لیلی با دستانی افتاده و چشمانی باد کرده از تعجب، رفتن او را می نگریست و  باز هم فکر کرد که جواب ندادن، بهتر است .

هر پسری، رام بودن دختر را بیشتر دوست دارد .


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت هشتم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

خانه نبود که ! یک تیکه از بهشت بود، خانه ی آقا ساسان.

ستون به ستون آن را با گچ کاری های ماهرانه، تراشیده بودند .

اتاق های خواب، هال و پذیرایی ، آشپزخانه و سرویس بهداشتی، همه و همه با چشم آدم حرف می زدند . نمای بزرگ و جا دار آن در قلب قیطریه، چشم هر انسانی را به سمت خود، می کشاند . پسر همچین صاحب ملکی، با غم آشنایی نداشت .

فقط میخورد و می پوشید و خوش گذرانی می کرد .

هیچگاه به ذهنش خطور نکرده بود که شاید پدر، جلوی الواتی هایش را بگیرد . هرچه کرد و نکرد، انگار به آخر خط خود رسیده بود و حالا باید جواب پس می داد .

چشمان آقا ساسان، خون داشت . دست راستش را بالا برد و آن را با شقه ای محکم  روی صورت تیامین فرود آورد:

-کلید ماشین، خونه ، ویلا ، کوفت ، زهرمار .. هر چی که از من داری رو بده .

تیامین آب دهان قورت داد و هشدار گرفت این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست:

-بابا ...

-دهنت رو ببند . دیگه بابایی در کار نیست . تمام شد .

انگشت اشاره ی مرد میانسال در امتداد نگاه پسرش قرار گرفت :

-به مادرتم گفتم . دیگه امکان نداره راهت بدم.

آه نگین خانوم، زن ظریفی از خطه ی یاسوج، بالا گرفت:

-آقا ساسان ... اینبار رو بگذر ... تورو به علی ... نکن تورو خدا ! بچه م کجا بره؟ جا و مکان نداره که !

خشم نگاه آقاساسان، زمین را به آسمان گره می داد . الکی نبود که، او بزرگترین حجره ی تهران را یک تنه اداره می کرد .

شش نفر چای ریز و پانزده نفر پادو داشت، چطور نمی توانست یک الف بچه را رام کند؟

-نگین ... دهنم رو باز نکن .. این بچه توی ملکی که برای منه، مال منه، جایی نداره. باید بره. میره و تا مرد نشده ، در خونه ی من رو نمی زنه ...

پسری که تا به حال کیف پولش از تراول خالی نشده بود، چطور می خواست سر کند؟

از شرمنده گی روی سر بالا کردن نداشت، اما حرف نزدن هم نمی توانست راهی باز کند . نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد:

-بابا ... این آخرین باره .. قول می دم ...

نگین خانم برای حمایت، از پشت شانه های مردش به حرف آمد :

-آره حاجی .. تو این بار رو ببخش.. بچه ام خودش داره قول می ده .

حرف ملکه ی خانه اش را با تشر قطع کرد:

-گفتم نه ... تموم شد . ژتون هاش ته کشید .. همین امشب بی لباس و پول، از این خونه میره و تا مرد نشده و فرغون فرغون لیاقت جمع نکرده در این خونه رو نمی زنه ..

پشتش را به زن و فرزندش کرد و راه اتاق خواب مشترکشان را پیش گرفت :

-جوشونده ی من رو بیار  اتاق !

نگین خانم آنقدر مسخ رفتار غریب از شوهرش بود که "چشم"ش را خورد  . بی رمق به تیامینی که نایی برای حرف زدن نداشت، نگریست :

-پسرم ...

همین کافی بود تا تیامین به آغوش مادرش پناه ببرد و سر بر شانه ی او بگذارد :

-این سری جدی بود؟ یعنی دیگه نباید بیام ...

دهان نگین خانم به محبت باز شد که آقا ساسان حرفش را برید :

-کلیدارو بذار . کارت بانکیتم فردا بسته می شه . برو می خوام بخوابم .

اشک از چشمان نگین چکید:

-تیامین ...

صدای پر سوز مادر به دل پسرک نشست . دست پیش برد و گونه ی نگین خانم را نوازش کرد . سرخ ترین جای  صورتش را بوسید و دم گوشش گفت :

-امیدوار باشم درستش میکنی؟

نگین خانم  با اینکه اطمینانی به حرفش نداشت، لب زد:

-می تونم ... می تونم پسرم!

آرامشی لحظه ای به دل تیامینی که بی پولی نکشیده بود، ریخته شد .

کلیدهارا  روی میز کنار در ورودی گذاشت و با چشمکی ریز، مادرش را بوسید و رفت.

تنها جایی که منتظرش بود و برای او؛ جایی مطمئن حساب می آمد، خانه ی نیما بود . شانه های افتاده اش را به راه انداخت  و نیما را با تلفن، مطلع کرد .

ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت نهم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

خانه ی نیما، غربی ترین ضلع تهران را اشغال می کرد .

نمایی خاص به سبک ایرانی ها، جلا دهنده ی خانه اش شده بود. خانه ای جمع و جور که به تنهایی در آن زندگی می کرد. دو خواب و یک آشپزخانه ؛ هال و پذیرایی بهم پیوسته، کل متراژ خانه اش را شامل می شدند .

پله های ورودی را بی رمق بالا رفت و در واحد را با درکوب دم در، به صدا درآورد .

نیما آخرین دکمه ی کت تمام کشش را بست و از پشت در پرسید:

-کیه؟

نفس عمیق تیامین به هوا، فوت شد :

-منم داداش ! باز کن .

در باز و قیافه ی شکست خورده ی تیامین، پشت آن ظاهر شد .  نیما متعجب به ابروهای در هم تیامین، چشم دوخت و گفت :

-این چه قیافه ایه؟ چی شده ؟ زنت مرده؟

شوخی های همیشگی نیما، اینبار به مذاقش خوش نیامد . به جای خنده، حرص به جانش انداخت:

-حال ندارم نیما ! جون جدت شوخی نکن که خوش نیستم .

بی تعارف روی یکی از راحتی های درون هال  لم داد و پاهایش را به روی مبل ول کرد .

نیما بالای سرش ایستاد و تشر زد :

-پاشو بند و بساطت رو جمع کن. انگار اومده عزاخونه . اینجا فاتحه  ننه بزرگم نیست .

-جون من نکن نیما ! میخوای بری بیرون، برو ! منم همین جا می کپم تا ببینم چه به سرم میاد .

نیما که وضع را جدی دید، روی دسته ی مبل تیامین، نشست و دست روی شانه اش گذاشت:

-چی شده تیامی؟ بگو ببینم چی دپرست کرده؟

همیشه تیامین را تیامی صدا می زد . آهنگ اسمش را اینطور می پسندید .

تیامین لب به دندان گزید و متفکر گفت :

-بابام جدی جدی بیرونم کرد .

شلیک خنده ی نیما، خانه را روی سر گذاشت :

-بابا اینکه عادیه .. هر بار همینه . دو روزه رام می شه و راهت میده . کافیه کمی موس موس کنی .

با اینکه نیما راست می گفت و همیشه وضع به همین منوال بوده؛ اما اینبار تهدید های آقا ساسان جدی تر شده بود:

-نیست ... بخدا نیست .. صدای بابام اینبار یه طوری بود .

نیما ضربه ای به سرشانه ی رفیقش زد:

-اینبار قیصری تر بود؟ بابا، بابای تو همینه .. همیشه می گه و می ره .. چیز جدید نیست . به نظره من، فکر معذرت خواهی جدیدی باش تا بتونی راحت رامش کنی.

لب های تیامین به نشان فکر کردن کج شد که نیما گفت :

-پاشو .. پاشو بریم تولد! یکم بچه بازی کنیم برگردیم .

سر بلند کرد و به چشمان خندان نیما خیره شد :

-خوبی ؟ من دارم می گم بیرونم کردن ..

-منم می گم بزن به دنده ی بیخیالی . بذار سمت هر جا می گازونن برن . تو فقط بشین و ببین ! نگین خانوم هوات رو داره، تو چرا گرخیدی پسر؟

ناخن اشاره اش را به دندان گرفت و شروع به خوردن کرد:

-به جون نیما اینبارو می ترسم .. اصلا یه طوری بود ... قشنگ معلوم بود، تنبیه نیست .. بهم گفت تا آدم نشدی برنگرد!

نیما لب هایش را روی هم فشرد و  متفکر گفت:

-پس خدا بیامرزت.

-چی؟

-چون تو تا لحظه ی مرگم آدم نمی شی . نه از دختر سیر می شی و نه از خوردن و پوشیدن . چیزی به نام عرضه ام نداری !

تیامین ِ آرام ، به آنی با آن حرف های بزرگ و ترش رو کننده ی نیما، دست دراز کرد و با یک حرکت او را از روی دسته ی مبل پایین انداخت:

-برو بمیر روانی .. یه کمک بلد نیست بکنه .. فقط حرافی می کنه !

نیما از جایش، درگیر با دکمه ی کتی که تنش بود  بلند شد . سر و وضعش را با دست کنترل کرد و از بالا تا پای خود را تکاند:

-وحشی شدی جانم !

چشم غره تیامین، لبانش را کاملا چفت کرد و بعد از لحظاتی آرام گفت:

-چشم .. چشم .. دیگه چیزی نمی گم . فقط یه امشب رو پاشو با داداشت بیا تا تنها نباشم . جون تو

گناه دارم .

ابروهای تیامین در هم فرو رفت :

-جشن چیه ؟

-بچه مچه های راهنمایی . دی جی شون منم .

سر برگرداند و جواب نیما را داد :

-نمیام . می مونم تا برگردی.

نیما بی توجه به مصمم بودن تیامین، به سمتش رفت و با گرفتن دستش او را از روی مبل بلند کرد :

-پاشو .. پاشو ... یه کت بردار از کمد و راه بیفت بریم. روحت شاد  میشه.

سعی کرد دستانش را از دست نیما بیرون بکشد، اما نیما حرفه ای تر از آن حرف ها بود که تیامین را رها کند .

سفت و محکم او را به اتاقش فرستاد و تا بیرون آمدن او از جایش تکان نخورد .


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            

قسمت دهم رمان #شعله_های_هوس

🔞 اخطار این رمان مخصوص افراد بزرگسال می باشد🔞

ژوان با کت و شلواری مشکی رنگ که زیر آن پیرآهنی به رنگ سفید داشت، جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستاد و پرسید:

-خوب شدم اشکان؟

چشم های اشکان برق زد:

-عالیه آبجی ... مثل همیشه ماه شدی .

ژوان با مالیدن لب هایش به هم، گفت:

-پس بریم که دیر شد .

اشکان به چشمانش نگاهی ناراحت بخشید و از جایش بلند شد . دست روی دست های کرم زده ی ژوان گذاشت و گونه ی خواهرش را نرم بوسید :

-آبجی ... می دونم الان عصبی می شی اما کادو رو چیکار کنیم؟

ژوان لب هایش را غنچه کرد :

-مثل همه ی تولدهایی که می ریم . چه فرقی با بقیه داره عزیزم؟

- اینا پولدارن!

نفس کلافه ی ژوان، در صورت اشکان پاشیده شد :

-آخه قربونت برم، حالا باید بگی؟ من کف دستم رو بو کرده بودم  که اینا پولدارن ؟ من فقط کارت هدیه ی 30تومنی گرفتم از بانک سر کوچه ی محل کارم !

لبان اشکان با زبان سرخ رنگش، تَر شد :

-سپهر خیلی پولداره . می ترسم با این کادو کوچیک بشم .

مطمئن نبود اما نباید اشکان را با این اخم تخم به تولد دوستش می برد. برای همین دست های او را گرفت و خیره در چشمانش گفت :

-می ریم . خوب ظاهر می شم . براش سنگ تموم می ذاریم . دست می زنیم ، شادی می کنیم، جشنش رو جشن واقعی می کنیم . آخر سر هم کادمون رو می دیم و برمی گردیم . کوچیک شدن نداریم . اگر سپهر واقعا تورو بشناسه، می دونه آدمی نیستی که بخوای کوچیک بشی و فقط به خاطر خودش داری می ری و نه خونه و مالش .

صدای آب دهان قورت دادن اشکان، دل ژوان را تکان داد:

-آره آبجی. اما ... میشه ...

دست های ژوان دور صورت گوشت آلود برادرش ، قاب شد :

-چی میشه قربونت برم؟ هر چی تو بگی میشه !

اشکان سر به زیر انداخت و گفت :

-می شه بدون شام برگردیم؟ اینطوری معلومه که چشممون به مالشون نبود ...

ژوان از ته دل آه کشید! بغض چشمانش را کنترل کرد و با گذاشتن سر اشکان  روی سینه اش گفت :

-باشه عمره آبجی. چشم . هیچ نمی خوریم.

-قول؟

ژوان از بزرگی عقل اشکان، لبخند زد:

-قول عزیزه دلم . قول !

اشکان نفس راحتی کشید و برای آماده شدن از آغوش خواهرش بیرون آمد .

لحظه ی آخر نگاه آقا سبحان را به روی خود و خواهرش دید . لبخند زد و به او هم فهماند عقل سالم حتی در نوجوانی یازده ساله هم یافت می شود .

***


تا رسیدن به خانه ی سپهر، دو کورس عوض کردند . اشکان با دیدن ریسه های پیوسته ای که بالای در خانه ی سپهر زده شده بود، به ژوان اشاره داد :

-آبجی .. ببین اون جاست .

ژوان کرایه را به راننده ی تاکسی داد  و بعد از آن خود و برادرش، هر دو پیاده شدند .

اشکان منتظر ماند تا ژوان زودتر از او به راه بیافتد .

-آبجی تو زودتر برو داخل !

ژوان متعجب پرسید:

-چرا؟

برادری که هنوز به سن قانونی نرسیده بود اما خوب نگاه های هم جنسان خود را می شناخت، بادی به غبغبش داد و گفت:

-چون غیرتم نمی ذاره اول من برم. اول تو !

نخواست حال برادرش را خراب کند . در ثانی از این اخلاق های او، حال خوشی پیدا می کرد.

باد سبکی لای موهایش پیچید . رفتارهای بزرگتر از سن اشکان را دوست داشت! اصلا عاشقش بود .

-ای جونم به تو لپ لپ من ! چشم . اول من می رم .

از راهروی باریک ورودی که با بادکنک های قرمز رنگ تزئین شده بود، گذشتند.

هر چه بیشتر نزدیک می شدند، ژوان بیشتر به تضاد مالی و فرهنگی شان با خانواده ی سپهر پی می برد . ترس؛ اینبار به جای اشکان، ژوان را در بر گرفت .

ورودی جشن، سرتاسر گل های میخک به زیبایی هر چه تمام تر کار شده بود . نور سفیدی که لابه لای شاخ و برگ آن جای گذاری کرده بودند ، صحنه را زیباتر به معرض نمایش گذاشته بود.


ادامه دارد...

نویسنده : #فاطمه_اشکو

چه کسی حال مرا غیر (خدا) خوب کند...                            
2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792