2777
2789
عنوان

مسابقه ویژه "روز مادر" در نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 26574 بازدید | 356 پست

با آرزوی داشتن فرزند زندگی میکردم حتی قبل از ازدواج، همسرم همیشه میگفت تو به خاطر بچه دار شدن با من ازدواج کردی، نمیدونم شایدم درست می گفت.

همسرم راضی به بچه دار شدن نبود می گفت خیلی زوده .

دو سال بعد از ازدواج برای چک آپ به دکتر رفتم و آزمایش خون و سونوگرافی دادم ‌. جواب آزمایشمو که گرفتم پرولاکتین خونم خیلی بالا بود نشونه خوبی نبود . از علائم نازایی بود. دکتر تکرار آزمایش رو پیشنهاد کرد. با همسرم به آزمایشگاه رفتیم . هم من هم همسرم به شدت نگران بودیم . با دکتر آزمایشگاه هم مشورت کردیم ، دکتر گفت اگر امکانش هست تست بارداری هم بدین گفتم مطمئنم که باردار نیستم اما با اکراه آزمایش دادم.

تمام اون ۲ ساعت که منتظر جواب آزمایش بودیم پر از نگرانی بودیم فقط خدا میدونه چه حسی داشتیم.

بالاخره جواب آماده شد، من باردار بودم و باورش برام سخت بود ، بهترین لحظات زندگیم بود ، همسرم که علاقه به بچه دار شدن نداشت از من خوشحال تر بود اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم . بعدها فهمیدم پرولاکتین خون توی بارداری هم بالا میره.

بعنی من یا نازا بودم یا باردار 

این فقط یه معجزه بود، پسرم روز تولد حضرت مهدی (عج) به دنیا اومد، واقعا اگر این معجزه نبود پس چی بود؟ 

الان پسرم تمام هستی من ۱۰ ماهش هست و من به بزرگ ترین آرزوم رسیدم.

روزی هزاز بار خدارو شکر میکنم.

خدایا شکرت

ممنون از نی نی سایت که تمام دوران بارداری همراهم بود و جواب تمام سوالاتمو ازش میگرفتم.

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

به نام خدا🙂


تو وجود هر زنی حس قشنگ و شیرین مادری از همون کوچکی هست❤❤

عروسکاش رو به عشق مادر بودن بغل میگیره و میخوابونه


از همون اوایل ازدواجم عاشق اوردن بچه بودم ولی خب چون شرایط جور نبود حدود ۱سال و نیم صبر کردم و ابان ۹۳ رفتم برا چکاپ دکتر 

خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم اقدامم برا بارداری شروع شده دکتر گفت ۳ ماه فولیک اسید بخور و بعد شروع کن اقدام رو

به مامانم هیچی نگفتم چون یه چیزی ته دلم میلرزوند منو که همون اول و راحت باردار نمیشم😣

بعد ۳ ماه از قرص خوردن باز مشکل کار همسرم بود و مجبور شدیم ۲ ماه دیگه هم صبر کنیم و بعد اقدام کردیم


از همون ماه اول هر ماه توهم بارداری میزدم ، تمام اطرافیان هم که بچه نداشتن و یا نمیخواستن تو همون چند ماه اول اقدام ما حامله شدن

زخم خنجر زبان اطرافیان از همه سخت تر بود و باید لبخند میزدم و میگفتم من هنوز بچه نمیخوام😢 برا توجیه بقیه( ارشد قبل شده بودم و قرار بود نرم) ولی رفتم که بهانه ای برا بستن دهن بقیه باشه


بعد چند ماه خوردن دارو و امپولای لعنتی شروع شد، داروهایی که وزنم رو حدود ۱۲ کیلو تو چند ماه بالا برد

حالا به دورغ نخواستن بچه، یه دورغ دیگه اضافه شده بود و میگفتم از بس شیرینی میخورم و رژیم نمیگیرم اینجوری چاق شدم😐😐


بعضا از خوبی های بچه میگفتن بعضی ها از بالا رفتن سن بعصی ها هم نسخه میپیچیدن ولی هیچکدوم نمیدونستن دارن روح یه زن رو آزار میدن


تو این مدت همسرم چند باز ازمایش داد خودمم ازمایش مختلف و عکس رنگی

ولی هیچکدوم مشکلی نداشت و دکتر گفت چند ماه دارو نخور کلا


۱۳ امین ماهی بود که منتظر فرشته م بودم، قرار برم برا ای یو ای و برای ماه بعد نوبت دکتر رو گفته بودم روز اول پریودم که دارو های لازم رو بخورم

ولی خب اقدامای این ماهم رو هم قطع نکرده بودم، ماه رمضان بود اینقدر درگیر درست کردن افطار و سحری بودم وقت زیادی برا فکر کردن نداشتم


شب ۲۱ رمضان بود قبل افطار بیرون بودیم 

وقتی رسیدیم خونه بدو بدو پله ها رو بالا رفتم تا زودتر از همسرم برم   سریع یه بیبی چک بزارم( هر ماه از ۳ روز به پریود بیبی چک میزاشتم)

قرار بود برا مراسم احیا بریم حرم اما رضا اون شب


سریع بیبی چک رو گذاشت و بدو بدو رفتم گداشتم رو اپن و کتری رو اب کردم تا جوش بیاد برا افطار


بعد برگشت یه نگاه سرسری به بیبی چک بندازم

اصلا باورمم نمیشد که مثبت باشه

انگار منتظر بودم همون منفی لعنتی رو بازم رو بیبی چک ببینم


یهو دیدم هاله افتاده 😍😍😍😍

اصلا خشکم زد رفته بودم رو ابرا

از قبل کلی برنامه داشتم برا خبر دادن به همسرم

همسرم از راه رسید و سریع نشون دادم بیبی چک رو😐😐 قبل اینکه نگاه کنه گفت هنوز که خیلی زوده ولی وقتی دید اونم خشکش زد و بغلم کرد

وایییییی ینی الان بچه م تو دلم بود اصلا باورم نمیشد

دوتامون همونجور تو بهت بودیم که اذان گفتن، نماز خوندیم و سجده شکر رو به جا اوردیم و بعد از افطار برا مراسم احیا رفتیم حرم امام رضا، خیلی بارون قشنگی هم اومد

از امام رضا خجالت کشیدم که اینقدر غر زدم 😟😟😟

همونجا بچه م رو سپردم به امام رضا که مواظبش باشه



فردا صبحش تعطیل بود به خاطر شهادت امام علی

یه ازمایشگاه شبانه روزی پیدا کردم ک رفتم ازمایش دادم، گفت جوابش دو ساعت دیگه اماده میشه و وقتی جواب رو دیدم مشکوک بود ولی مطمئن بودم تو وجودمه بچه م

به مامانم پیام دادم: سلام، من الان یه نقطه هستم تو دل مامان ونوسم ، ان‌شالله تا ۸ ماهه دیگه میام پیشتون، تا اون موقع مواظب مامانم باشید امضا از طرف نقطه

مامانم فک کرده بودن شوخی میکنم باهاشون😐😂😂😂 از بس گفته بودم من بچه نمیخوام

چند ساعت بعد رفتیم خونه شون اصلا باورشون نمیشد😁😁 همونجا خواهرمم فهمید داره خاله میشه و خیلی خوشحال شد


بعد از یه بارداری سخت

پسرم تو ۴۰ هفته و ۲ روز به روش سزارین اومد بغلم

لحظه زایمان قشنگ ترین و ناب ترین لحظه عمرم بود به قشنگی لحظه مادر شدن هیچ لحظه ای نیست

اون لحظه فقط برا منتظرا دعا کردم

چون میدونم واقعا انتظار سخته 



نوشتم این خاطره رو چون از خوندن خاطره بقیه لذت بردم واقعا

گفتم به همه منتظرا بگم بزودی قسمتشون میشه و بدونن من همیشه براشون دعا میکنم

من باید قوی باشم ، مثل پرنده ای که باید پرواز کند ، مثل بارانی که باید ببارد ، مثل خورشیدی که باید بتابد ، مثل چشمه ای که باید بجوشد ، من باید قوی باشم و این باید یعنی انتخاب دیگری به جز قوی بودن و ادامه دادن ندارم🥺🥺🥺 امضای قبلی رو حیفم اومد پاک کنم🤭🤭👈👈👈صبور باش ... هم حکمت را میفهمی...هم قسمت را میچشی... هم معجره را میبینی....😊خاطره زایمان من😊

یهو دلم هوس کرد خاطره بذارم

من مث خیلی از دوستان اصلا انتظار نکشیدم حتی یه روز!!

دو سه ماه بعد عروسیمون همسری که خیلی بچه دوس داش پیشنهادشو داد که با مخالفت شدید من مواجه شد که بیچاره جز دو سه دفعه بعدش دیگه حرفم نزد، 6 ماه بعد عروسیمون با همسری رفتیم مشهد(از طرف دانشگاه همون ازدواج دانشجویی)اونجا خیلی از نی نی دار شدن گفتن از همه خوبیاش،اونجا من پری بودم وقتی برگشتیم اصرار شدییید از طرف من که بیا اقدام کنیم حالا ما که به این زودی نی نی دار نمیشیم؛اقدام کردیم روز اول عید موعدم بود اما خبری نشد فکرم حتی ذره ای به سمت نی نی نرفت چون اصلا پریود منظم نداشتم به هیچ عنوان؛روز 9 عید همسری گفت بیا یه بی بی چک بزنیم؛گفتم باشه...زدیم و دیدم یه خط شده گفتم دیدی منکه گفتم خبری نیس ...رفتم تو اتاق خودم؛دیدم بعد 10 دقیقه همسری باز رفت سراغ بی بی؛بدو بدو اومد که دوتا خط شده دوتاس!!من که کلا هنگ کردم😮😮😮😮

داد زد به مامانش گفت دارم بابا میشم بماند مادرشوهر چقد خوشحال شد و چقدر توی 9 ماه هوامو داش اصلا دست به سیاه و سفید نزنم البته مامان خودمم بودا اما چون خونه مادرشوهرم زندگی میکنم میگم....اینم بگم اصلا نتونستم همسری رو سوپرایز کنم چون اون همه حواسش به بی بی بود....

بعد 9 ماه انتظار شیرین پسرم 12 آذر اومد بغلم..

خداروشکر که سالمه....

ان شاالله خدا دامن همه منتظرا رو سبز کنه

با خوندن خاطره خیلیا اشکم دراومد😢از ته دل دعا کردم خدا یه نی نی سالم بهشون بده

چشم بر هم زدنی مرد کوچک من بزرگمردی میشود که برای نگریستن به چهره ماه مردانه اش باید سربالا کنم

ب نام خالق نی نی های ناز نازی .... من بارداریم ناخواسته بود اما همون لحظه که فهمیدم یه نی نی توی راه دارم همه ی دعام این بود که خدایا فقط سالم بزارش تو بغلم . پارسال میرفتم دوساعت زیر بارون مینشستم میگفتم خدایا هرکی منتظر نی نی یه یه دونه بزار تو دلش نی نی منم سالم بیاد بغلم . حتی بند ناف چند دور دور گردنش بود و من هیج غمی نخوردم فقط سپردمش بخدا . خدا جونم مرسی که الان دخترم سالم بغلم خوابیده . به همه ی منتظرا یه نی نی سالم عطا کن امین           

تیکر تولد دوسالگی عشقم دخملم . بسلامتی همه نی نی ها صلوات 

🎉مادرای عزیزروزتون پیشاپیش مبارک🎉منوهمسرم توی یکسال منتهی ب عروسیمون مشکلات زیادی داشتیم هم باخودمون هم با خونواده هامون ولی گفتیم حتمااگه بریم سرخونه وزندگی خودمون اوضاع بهترمیشع...با این استدلال بود ک تصمیم گرفتیم مصادف با عیدغدیر مراسم عروسی بگیریم و بریم زیره ی سقف...عروسیمون برگزار شد ورسمازندگی مشترکمونو شروع کردیم دوسه ماه اول همچی خوب بود ولی رفته رفته تفاوتهای اخلاقی ورفتاریمون بیشترخودشو نشون میداد واین باعث میشد بیشترتزهمه فاصله بگیریم عید94ازراه رسید درحالیکه ماباهم قهربودیم وهرکدوممون جدا ب عیددیدنی خونواده امون رفتیم این روزاهم گذشت..ومن ب طلاق فکرمیکردم....

نمیدونم شاید اواخرفروردین یااوایل اردیبهشت بودک چندروزی بود بشدت احساس بی حوصلگی وکلافگی میکردم حالم خوب نبود همش باهمسرم دعواداشتم ی روز رفتم خونه مامانم.....مامانم تا نگاهش بهم افتاد گفت چیشده انگارحالت خوب نیست پرسید حامله ای گفتم نع بچه میخام چیکار خودم کم بدبختی دارم ی نفردیگه روهم بدبخت کنم اینو گفتمو ازخونه مامانم زدم بیرون سرراه پیش خودم گفتم برم خونه خواهرم خواهرمم تا حالمودید گفت ی چیزیت هست واونم میگفت حامله ای خیلی عصبانی شدم گفتم برااینکه بهتون ثابت کنم باردارنیستم میرم آزمایش....ورفتم آزمایش..

وقتی رفتم جواب آزمایشوگرفتم خانمی ک جوابهارومیدادبهم گفت مبارکه مثبته جوابتون بارداری من انگارهمه دنیا روی سرم خراب شدآخه با این وضعیت واختلافاتی ک باهمسرم داشتم بچه میخاستم چکارمن بفکرطلاق بودم...خلاصه اومدم خونه خواهرم با گریه ب خواهرم گفتم خواهرم ک از اختلافات منوهمسرم خبرنداشت خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال شد وکلی خوشحالی کرددرحالیکه من واقعا ناراحت بودم وقتی ب همسرم گفتم اونم واقعاخوشحال شدانقدر ک انگارهیچی اختلافی نداریمولی من همچنان ناراحت بودم ی روز رفتم پیش دکتر گفتم میخام بچه روسقط کنم من الان دانشجوام و اصن بچه نمیخام خانم دکترگفت ما اجازه همچین کاری رونداریم با یک دنیا ناراحتی برگشتم خونه چاره ای جزادامه زندگی نداشتم...همسرم از وقتی فهمیده بودباردارم اخلاق ورفتارش بهترشده بود وبیشترباهام راه میومدومراعاتمومیکردخیلی بیشترهواموداشت منم دیگه حاملگیموقبول کرده بودم هرچند گاهی اوقات از بس ویار بد وسختی داشتم ب مرگ خودم راضی میشدواقعا سخت بود برام ک هم باردارباشم هم برم دانشگاه اونم ی شهردیگه ولی همه این سختیهاروتحمل میکردم چون ترم آخرم بود واصلا نمیخاستم عقب بیوفتم...ماههامیگذشت ومن بیشترب فرشته کوچولویی ک درونم جوانه زده بودعادت میکردم همه بهم توجه میکردمخصوصاخواهرم مادرم وهمسرم ماههای آخربارداری هرشب باهمسرم ب پیاده روی میرفتیم تازایمان راحتتری داشته باشم همسرم واقعا نگران بودچون من واقعا ازنظرجسمی ریز وضعیف بودم

روزها گذشت ومن وارد ماه نهم بارداریم شدم.......

صبح جمعه30آبان93بعدازنمازصبح دردهای شدیدوپی درپی احساس کردم ولی توجهی نکردم چون بنظرم وقت زایمانم نبودهرطوربودتاساعت8و9صبح صبرکردم وقتی برای خوردن صبحانه آماده شدیم دردهای من شدیدترشده بود واصلا نمیتونستم بشینم شوهرم خیلی نگران بود ب خواهرم زنگیدم وشرایطموگفتم گفت آماده شومیام میبرمت بیمارستان باخواهرم مادرم رفتیم بیمارستان بعدازمعاینه گفتن وقت زایمانت شده ومنو فرستادن برا زایمان بعداز دوسه ساعت زایمان کردم بچم پسربود همه میگفتن چقدناز وقشنگه ولی من هیچ حسی بهش  اسم پسرم رومحمدصادق گذاشتم چون مادرم خواب حضرت زهرارودیده بودن وایشون گفته بودن این اسم رو بذارین..بعداز یک روزازبیمارستان مرخص شدم واومدم خونه ولی هرچی ب این موجودکوچولونگاه میکردم هیچ حس خاصی بهش نداشتم سه روز ب همین منوال گذشت بعداز روز سوم انگار معجزه رخ داد ومن عاشقانه پسرم رو درآغوش میگرفتم وشیره وجودم را با محبت فراوان نثارش میکردم بعدازتولدپسرم زندگی من هرروزبهتراز روزقبل شد اخلاق ورفتارهمسرم ب کلی تغییر کرد...رفتارخانواده ها هم همینطور و من تمام این اتفاقات خوب زندگیم را مدیون این فرشته کوچک وزیبا هستم وهمیشه سپاسگزار وشاکرخدایی هستم ک صلاح زندگی بندگانش را بهترازخودشان میداند

🎊امیدوارم تمام بانوان سرزمینم ک شوق مادری دارند ب زودی زود این حسه ناب رو تجربه کنن الهی امین🙏🙏

باید یادبگیریم قضاوت نکنیم

وای صفحه اول و خوندم گریم بند نمیاد دیگه نمیتونم بخونم فقط برام دعا کنید منم دوهفته دیگه آزم مثبت بشه آی وی اف هستم

زندگی پانتومیم است...حرف دلت را به زبان بیاوری باخته ای👆👇👉👈
من یه مادر19ساله ام ازبچگی عاشق مادرشدن بودم وبرای عروسکام وحتی وسایلای خونه ودرختاوگل هاو...نقش ما ...


عزيزم خدا به شما صبر واجر بده .واقعا با اشك دارم مى نويسم.آفرين به استقامت شما.خدا دخترتونو حفظ كنه وروح پدرشو غريق رحمت.

از کاربران عزیزی که در مسابقه داخل سایت شرکت کردند، در مسابقه اینستا گام هم شرکت کردید؟

من اینستا ندارم شوهرم اجازه نمیده نصب کنم  

آنچه دلم خواست نه آن میشود،آنچه خدا خواست همان میشود
سلام 4ماه بود داشتم اقدام میکردم که نتیجه نمیداد و متاسفانه هی مامانم بهم استرس میداد که چرا نشدی😯 ...

وای دمت گرم چقدر ندیدم خیلی باحالی مثل خودمی😅😅😅😅😅😅😅 برامنم دعا کن مثل توبشم

🙏خواهشا برا باردار شدنم یه صلوات بفرستید شاید دلی پاک بود و براورده شد 🙁

وای ماه رمضون بود حالم خیلی بد بود همش فشارم می افتاد فکر میکردم به خاطر ضعفه اهمیت نمیدادم تا اینکه ۱۵روز از زمان پریودیم عقب افتاد این برام عادی بود چون قبلا شده بود حتی یک ماه عقب بیفته 

به شوهری اس دادم وقتی اومد بی بی چک بخره وقتی اومد یادش رفته بود بخره از دستش عصبانی شدم برگشت بهم‌گف من از خودم مطمینم میدونم بچه ای در کار نیست خیلی شب بدی بود صبح که شد همسری رفت سرکار یه دربست گرفتم و رفتم دارو خانه بی بی چک خریدمو برگشتم رفتم امتحان کردم توی چشم به هم زدنی مثبت شد انگار اب یخ ریختن روم توی دشویی مونده بودم نمیتونستم حرکت کنم تا به خودم بیام ۳۰دقیقه گذشته بود  اومدم بیرون عکس بی بی به همسرم فرستادم زنگ زد گف یعنی مثبته گفتم اره بچه دوممون تو راهه😅😅 


گذشتو هفته ۸رفتم سونو قلب دکتر گف قلب یکیش خوبه برو اب میوه بخور بیا اون یکی رو هم چک کنم بهش گفتم یعنی چی گف دوقلوه اصلا باورم نمیشد یه ۳یا۴باری به دکترم گفتم مطمعن هستین تا دعوام کردو گف اره خب این کاره منه چیزی که من اینجا میبینم دوتا جنینه منم چیزی نگفتم اومدم بیرون زدم زیر گریه همسرم ترسید گف برا بچه چیزی شده من هق هق کنان جواب دادم نه میگه دوتان شوهرم وسط خیابون داد زد از خوشحالی زد زیر خنده هیچ وقت یادم نمیره تا زنده هستم الان دخترام ۱۴ماهشونه 

خدایا شکرت که دوقلوهام دارن دوساله میشن 😍😍                تیکر دوسالگی عسل و مربای مامانه 😘👼👼
من یه مادر19ساله ام ازبچگی عاشق مادرشدن بودم وبرای عروسکام وحتی وسایلای خونه ودرختاوگل هاو...نقش ما ...

وای الهی بمیرم گریم گرفته خدا رحمتش کنه😢😢😢

خدایا مواظب نی نیم باش💖 برای سلامتی پسرم یه صلواتبفرستین که سالم و صحیح بیاد  بغلم ممنون😗
بعد از دوسال ناباروری و درمان بی نتیجه به یکباره و در کمال ناباوری بی بی چکم مثبت شد سریع رفتم یک شی ...

اشکام ریخت😢

خدایا مواظب نی نیم باش💖 برای سلامتی پسرم یه صلواتبفرستین که سالم و صحیح بیاد  بغلم ممنون😗
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز