به نام خدا🙂
تو وجود هر زنی حس قشنگ و شیرین مادری از همون کوچکی هست❤❤
عروسکاش رو به عشق مادر بودن بغل میگیره و میخوابونه
از همون اوایل ازدواجم عاشق اوردن بچه بودم ولی خب چون شرایط جور نبود حدود ۱سال و نیم صبر کردم و ابان ۹۳ رفتم برا چکاپ دکتر
خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم اقدامم برا بارداری شروع شده دکتر گفت ۳ ماه فولیک اسید بخور و بعد شروع کن اقدام رو
به مامانم هیچی نگفتم چون یه چیزی ته دلم میلرزوند منو که همون اول و راحت باردار نمیشم😣
بعد ۳ ماه از قرص خوردن باز مشکل کار همسرم بود و مجبور شدیم ۲ ماه دیگه هم صبر کنیم و بعد اقدام کردیم
از همون ماه اول هر ماه توهم بارداری میزدم ، تمام اطرافیان هم که بچه نداشتن و یا نمیخواستن تو همون چند ماه اول اقدام ما حامله شدن
زخم خنجر زبان اطرافیان از همه سخت تر بود و باید لبخند میزدم و میگفتم من هنوز بچه نمیخوام😢 برا توجیه بقیه( ارشد قبل شده بودم و قرار بود نرم) ولی رفتم که بهانه ای برا بستن دهن بقیه باشه
بعد چند ماه خوردن دارو و امپولای لعنتی شروع شد، داروهایی که وزنم رو حدود ۱۲ کیلو تو چند ماه بالا برد
حالا به دورغ نخواستن بچه، یه دورغ دیگه اضافه شده بود و میگفتم از بس شیرینی میخورم و رژیم نمیگیرم اینجوری چاق شدم😐😐
بعضا از خوبی های بچه میگفتن بعضی ها از بالا رفتن سن بعصی ها هم نسخه میپیچیدن ولی هیچکدوم نمیدونستن دارن روح یه زن رو آزار میدن
تو این مدت همسرم چند باز ازمایش داد خودمم ازمایش مختلف و عکس رنگی
ولی هیچکدوم مشکلی نداشت و دکتر گفت چند ماه دارو نخور کلا
۱۳ امین ماهی بود که منتظر فرشته م بودم، قرار برم برا ای یو ای و برای ماه بعد نوبت دکتر رو گفته بودم روز اول پریودم که دارو های لازم رو بخورم
ولی خب اقدامای این ماهم رو هم قطع نکرده بودم، ماه رمضان بود اینقدر درگیر درست کردن افطار و سحری بودم وقت زیادی برا فکر کردن نداشتم
شب ۲۱ رمضان بود قبل افطار بیرون بودیم
وقتی رسیدیم خونه بدو بدو پله ها رو بالا رفتم تا زودتر از همسرم برم سریع یه بیبی چک بزارم( هر ماه از ۳ روز به پریود بیبی چک میزاشتم)
قرار بود برا مراسم احیا بریم حرم اما رضا اون شب
سریع بیبی چک رو گذاشت و بدو بدو رفتم گداشتم رو اپن و کتری رو اب کردم تا جوش بیاد برا افطار
بعد برگشت یه نگاه سرسری به بیبی چک بندازم
اصلا باورمم نمیشد که مثبت باشه
انگار منتظر بودم همون منفی لعنتی رو بازم رو بیبی چک ببینم
یهو دیدم هاله افتاده 😍😍😍😍
اصلا خشکم زد رفته بودم رو ابرا
از قبل کلی برنامه داشتم برا خبر دادن به همسرم
همسرم از راه رسید و سریع نشون دادم بیبی چک رو😐😐 قبل اینکه نگاه کنه گفت هنوز که خیلی زوده ولی وقتی دید اونم خشکش زد و بغلم کرد
وایییییی ینی الان بچه م تو دلم بود اصلا باورم نمیشد
دوتامون همونجور تو بهت بودیم که اذان گفتن، نماز خوندیم و سجده شکر رو به جا اوردیم و بعد از افطار برا مراسم احیا رفتیم حرم امام رضا، خیلی بارون قشنگی هم اومد
از امام رضا خجالت کشیدم که اینقدر غر زدم 😟😟😟
همونجا بچه م رو سپردم به امام رضا که مواظبش باشه
فردا صبحش تعطیل بود به خاطر شهادت امام علی
یه ازمایشگاه شبانه روزی پیدا کردم ک رفتم ازمایش دادم، گفت جوابش دو ساعت دیگه اماده میشه و وقتی جواب رو دیدم مشکوک بود ولی مطمئن بودم تو وجودمه بچه م
به مامانم پیام دادم: سلام، من الان یه نقطه هستم تو دل مامان ونوسم ، انشالله تا ۸ ماهه دیگه میام پیشتون، تا اون موقع مواظب مامانم باشید امضا از طرف نقطه
مامانم فک کرده بودن شوخی میکنم باهاشون😐😂😂😂 از بس گفته بودم من بچه نمیخوام
چند ساعت بعد رفتیم خونه شون اصلا باورشون نمیشد😁😁 همونجا خواهرمم فهمید داره خاله میشه و خیلی خوشحال شد
بعد از یه بارداری سخت
پسرم تو ۴۰ هفته و ۲ روز به روش سزارین اومد بغلم
لحظه زایمان قشنگ ترین و ناب ترین لحظه عمرم بود به قشنگی لحظه مادر شدن هیچ لحظه ای نیست
اون لحظه فقط برا منتظرا دعا کردم
چون میدونم واقعا انتظار سخته
نوشتم این خاطره رو چون از خوندن خاطره بقیه لذت بردم واقعا
گفتم به همه منتظرا بگم بزودی قسمتشون میشه و بدونن من همیشه براشون دعا میکنم