پنج ماه ازاقدام میگذشت ماه ششم هرکی منو میدید میگفت حامله ای؟خیلی گریم میگرفت با این حرفا تو این ماه خ بیخیال بودم برعکس ماههای قبل...حتی چیزای سنگین جابجا کردم...همسرم عازم سفر شد همون روز ب پیشنهاد دوستم ک اتفاقا اونم تو اقدام بود بیبی زدم دیدم ی هاله خیلییی کمرنگ شده گفتم چشام ضعیفه و درست نمیبنم و عکس از,بیبی گرفتم واسه دوستم فرستادم گفت این ک مثبته من هاله رو میبنم ولی من گفتم نه بابا عکس خوب نیفتاده چیزی نیس..گفت برو چک کن الان بیبی چک رو. .و من خ ریلکس بیبی چک رو از سطل اشغال دسشویی دراوردم دیدم دوخطه....وای اونموقع نمیدونم چطور توصیف کنم انگار ازشادی و ذوق خون ب مغزم نمیرسید و پاهام میلرزید .یادش بخیر چقد با خنده و بغض ب دوستم رنگ زدم و بهش گفتم دو خطه...یه هفته بعد همسرم از سفر اومد و با جعبه ک توش,بیبی چک و ج ازمایش و عروسک و لباس نوزاد و یه نامه از طرف بیبی گذاشتم خیلی شوکه شد!! اشک تو چشاش موج میزد ولی خودشو نگه داشت ولی بعدش ک فیلمی ک ازخودم گرفتم و تمام ماجرا رو با تمام جزییات در نبودش پشت سرگذاشتم تا از حس شیرین مادری رو با گریه واسش تعریف میکردم اینجا همسرم شدید گریه کرد و خداروشکر گفت..دخترم الان هفده ماه و دوازده روزشه...
الهی همه خانوما این حس رو بچشن
سلام من دوسالو نیم اقدام میکردمو نمیشد همه دکترا رورفتیم خودمو شوهرم هیچ مشگلی هم نداشتیم ولی خوانمیخواست خدا میدونه چه روزایی داشتم عروسکامو بغل میکردم نازشون میکردم یه شب شوهرم آمد خونه و گفت خواهر شوهرمو جاریم که یک ماه بود عروسی کرده بود حامله ن دنیا روسرم خراب شد خیلی گریه کردم شبا خواب بچه رومیدیدم تا این که پریم 20روز عقب افتاد منم اصلا احتمال نمیدادم باردار باشم الکی یه بیبی چک امتحان کردم دوخط شد وای چه حسی کلی گریه کردم الان پسرم دوسالشه
منم مادر شدم... بعد از 8 روز تاخیر و کلی دارویی ک هم خودم هم همسرم مصرف کرده بودیم اون روز قشنگترین روز زندگی من بود بعد از دو سال و سه ماه... اون روز بعد دیدن اون بی بی چک مثبت من دیگه زمینی بودم انگاری تو ابرا سیر میکردم واااای ک چقد خوشحاااااال بودم....اما من فقط 2 ماه مادر بودم😢😢
https://www.ninisite.com/discussion/topic/1418076/داستان-دو-سال-و-سه-ماه-انتظار-من-تا-بی-بی-چک-مثبت
من نزدیک 5 سال منتظر بچه بودم بعد 5 سال باردار شدم فاصله 2 سال. دو بار باردار شدم هر دفعه ک میرفتم سونو بعد چند هفته میگفتن قلبش نمیرنه دیگه امیدی ب بارداری نداشتم میترسیدم باردار بشم ک باز قلبش نزنه. .بعضی از دکترا کلا ناامیدم کرده بودن ک بچه دار نمیشی.میگفتن فکر باردار شدنو بچه دار شدن نباش ولی من حرفشونو گوش ندادم.سومین بار زیر نظر یکی از دکترا باردار شدم .دو ماه کلا استراحت کامل بودم حتی میترسیدم ی موبایل دست بگیرم .تو این دو ماه لکه بینی داشتم ب شوهرم گفتم اینم میفته نمیمونه.امیدی ب موندنش نداشتم تا لحظه سونو رسید ک معلوم بشه قلب کوچیکش میزنه ی ن .ولی حتی ی ذره هم امید نداشتم .رفتم دراز کشیدم دکتر شروع کرد سونو کردن و منم منتظرش ک بگه قلبش نمیزنه.ی دفعه گفت بچت قلبش تشکیل شده و قلبش داره میزنه من وقتی اینو شنیدم ی احساسی بهم دست داد ک اصلا نمیتونم بیانش کنم از خوشحالی نمیتونستم چی بگم گفتم دکتر مطمعنی با خنده گفت اره ..اون لحظه بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود .با خوشحالی رفتم بیرون خبرو ب شوهرم گفتم .حس شیرینی ک داشتم تو صورت شوهرمم دیدم با خوشحالی رفت جواب سونو بگیره و من از اون لحظه تا لحظه دنیا اومدنش خیلی بیشتر از قبل مواظب خودمو کوچولوم بودم .این حس شیرین مادر شدن رو خدا قسمت همه منتظرا کنه .الهی امین .
سلام.من سه تا بچه دارم یکی ده ساله یکی هشت ساله ویکی شش ماهه نه بچه اولم کسی خوشحال شد نه دوتای دیگه یجوری باهام حرف میز دن انگار گناهکار بودم دوتا بچه اولین تو سن کم بود هیچی از مادر بودن نمی فهمیدم نه که دوستش نداشته باشم خیلی هم دوست شون داشتم ولی پسرم که شش ماهه رو با عشق بزرگ میکنم دوست دارم این روزها خیلی کند بگذره و از تمام لحظات باهاش هستم لذت ببرم وقتی تو آغوشم حساس خیلی عجیبی دارم یه آرامش درونی .ولی کاش وقتی لااقل مادرم خبر بازداریم روفهمید یا همسرم به جای سرکوفت و نمیخوام و خیلی حرفای بد دیگه ای که فکرشم حالم بد میکنه خوشحال میشدن ومن احساس مجرم بودن نداشتم
میوه درونم من همیشه فکر میکردم وقتی باردار شوم با خبر کردن پدرت و مادر جون غافلگیر و خوشحالشان میکنم،اما انگار پدرت که دنیامه،ذوق و عجله اش از من بیشتر بود و زودتر از تاریخ جواب دهی،جواب مثبت آزمایش رو گرفته بود😍وقتی همراه یک جعبه کیک کوچک و یک شاخه گل رز وارد خانه شدو گفت عزیزم تولدت مبارک من و مادرجون که خانه امان بودن با تعجب نگاهش کردیم و من با دلخوری گفتم تولد من تیرماهه یا شهریو ؟!😟در همین لحظه یک پاکت از زیر جعبه کیک درآوردو با لبخند شیطنت آمیزی گفت بارداریت مبارک😍😍مادر جون هم که نوه ی اولش بود از ذوق زیاد منو بغل کردو بوسید😚و من که دیگر جامانده بودم از غافلگیری همسر و مادر عزیزم تصمیم گرفتم بعد از اولین سونوی بارداری خواهر مهربونمو که از دوران مجردی آرزوی داشتن خواهرزاده رو داشت غافلگیر کنم و اشک شوق رو در چشمان زیبایش ببینم،😊
عزیزکم مشتاقانه منتظرت هستیم تا با قدمهای کوچکت دنیارا برایمان زیباتر کنی و آنوقت که تو را در آغوش گرفتم حس کامل مادر شدن را میچشم و صادقانه توصیفش میکنم💛💚💙💜
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
6 ثانیه پیش
7 ثانیه پیش
7 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز