2777
2789
عنوان

مسابقه ویژه "روز مادر" در نی نی سایت

| مشاهده متن کامل بحث + 26574 بازدید | 356 پست

هیـــچگاه برای احساسم تبلیغ نخـــــواهم کرداحســاس وعواطــف فروشی وخریدنی نیســت این لحظــه که گذرکنـــددیگربرنخواهـــــــدگشت.برای من کافیست همینکه روزنه های امیدمن جوانه بزنــدوناگفته های مادرش رابخواند.

دلایل بودنم راهرروزمرورمیکنم    هرروزازتعدادشان کم میشود                              آخرین باری ک شمردمشان                                         تنهایک دلیل برایم باقی مانده بود                        آن هم وجودتوبود 💓دخترم💓                                💞💞💞💞💞                    


سال سوم ازدواجم بود و هردومون مشکل ناباروری داشتیم همون ماههای نوعروس بودنم فهمیدم برا مادرشدن راه سختی پیش رو دارم یک تخمدان و لوله داشتم با رحم دوشاخ و همسری با اسپرم بسیار ضعیف

فقط توی مطب دکترا بودیم انواع داروها آمپول ها عکس رنگی و و و

راهی نبود نرفته باشیم

دکترم بار اول راه آخر رو گفت

گفت الکی وقت و پولت رو هدر نده برو میکرو

اما بازم میخواستیم بختمون آزمایش کنیم و هر بار بی بی چک منفی

آخ که از بی بی چک متنفرم

هیچ وقت بی بی چکم مثبت نشد که نشد ...

28 آبان 93 بعد استخاره رفتیم تو راه سخت میکرو

بخام کامل بگم شاید خسته بشید اما واقعا سخته و صد البته خدای رحمان صبرشم میده

بعد گذشتن دوره تزریق آمپول و رسیدن تخمک که واقعا برا من از شدت درد شکم تا مرز بیهوشی میرفتم

دکترم میگفت چون رحمت دو شاخه قسمت کور رحمت آب جمع شده

رفتیم تهران برا تخمک کشی

کاراش انجام دادیم و زیر قرار داد که سی و پنج درصد احتمال موفقیت هست با حسی بین امید و نا امیدی امضا کردیم

خسته و کوفته راه رفتم اتاق بیهوشی و با چه دردی بهوش اومدم که باز دکتر گفت بخاطر آب جمع شده رحمت هست تحمل کن

از اتاق اومدم بیرون

شوهرم آقایان منتظر که تقریبا همشون برا جنسیت پسر اومده بودن مشغول صحبت بودن

تا چشمم به شوهرم خورد دلم گرفت بغض کردم

اومد طرفم گفت خوبی ؟ اشکم آروم ریخت گفت چت شده ؟ گفتم هیچی ...خسته ام

بغضم ترکید نشستم زار زدم زیر نگاه با ترحم پرستارا و آقایون ...

دلم سوخت برا خودم برا شوهرم برا تمام هم دردام

...

راه طولانی تهران کرمانشاه برگشتیم

بعد دو شب برگشتیم تهران برا انتقال جنین

اینبار خسته تر

هوا طوفانی و بارش شدید

فقط دعا و صلوات میفرستادم

تا خوابم برد توی خواب دیدم توی راه تهرانم با خانوادم یک پسر تپل مپل دو ساله داشتم

آخ که چه خواب شیرینی ...

صبح بود رسیدیم رفتم وضو گرفتم وارد اتاق مخصوص برا انتقال شدم

حدودای ظهر نوبتم شد

روال کار دکتر این بود دو تا جنین انتقال میداد بقیش برا دفعه های بعد فریز میکرد

نوبت ما شد و با چند خانوم خوابیدیم روی تخت

جنین های منم آوردن

صدای پچ پچ خانم دکتر بادستیارش اومد که این خانم فقط سه تا جنین داره ریسک نمیکنیم هرسه انتقال میدیم

دنیا روی سرم خراب شد اشکم سرازیر شد

اینهمه سختی بکش هزینه کن فقط یکبار شانس داشته باشی

خانم دکتر دلداریم داد نگران نباش توکل بخدا کن

خدا بخاد با یک جنین مامان میشی و مشغول شد

صدای اذان اومد با بغض زیر لب دعا کردم

دست خانوم کناریم که دستم رو گرفته بود حس کردم چهل ساله بود و تخمک اهدایی گرفته بود از جاریش

دلم آتیش گرفت گفتم خدایا اول به داد این  خانم برس ...

بعد دو ساعت اجازه دادن بریم

توی تهران هتل گرفتیم و چهار روز کامل مثل جسد روی تخت فقط

بعدم که برگشتیم و استراحت نسبی

دو هفته  سخت سخت سخت گذشت

صبح چهاردهم آذر باید میرفتم برا آزمایش

شوهرم حتی نذاشت بی بی چک بگیرم میگفت ازش خاطره خوبی ندارم ...

آزمایش دادم و گفتن ظهر بیاید برا جواب

دل تو دلم نبود

خیلیا منتظر جوابم بودن اس دادن که به محض گرفتنش بهمون بگو

در آزمایشگاه تو ماشین بودم شوهرم رفت بالا

بعد سه دقیقه اومد با برگه تو دستش

کاملا و بدقت نگاش میکردم دوس داشتم از حرکاتش نگاهش بفهمم مثبته

طاقت اون چند قدم که داشت میومد نداشتم

یک حس ترسناک آزارم میداد که نکنه برگه رو مچاله کنه بندازه تو جوب ...

وای داشتم بالا میاوردم

سوار شد و با اشک شوق گفت مثبته ...

جیغ زدم پاهام از خوشحالی به کف ماشین میکوبیدم

دوس داشتم پرواز کنم برم بالا خدا رو ماچ کنم بگم دمت گرم خیلی با حالی خدا ...

اشک میریختم و میخندیدم مثل دیوونه ها

شوهرم گفت زنگ بزن مامانت منتظره ...

اول از همه مامانم رو که کم برام خون دل نخورده خوشحال کردم

جیغ میزدم توی گوشی ... مامان مثبته به خدا مثبته

بعد دوستام و دختر خاله و و و

شوهرمم با اینکه با مامانش چند وقت بود قهر بود تماس گرفت و گفت بازم مامان بزرگ شدنت مبارک

.....

خدایا اون حس اون لحظه ام رو قسمت همه منتظرا بکن ...

آمین

درست در لحظه ی اخر و در اوج نا امیدی و در نهایت تاریکی

نوری نمایان میشود معجزه ای رخ میدهد

خدا از راه می رسد...

پیج خوشمزه من @angel__dessert

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

واااای دیگه خسته شده بودم از بس تست کردم، از بس هی این عادت ماهیانه ی لعنتی سرو کلش پیدا میشدو هی باید همسریو دلداری میدادم که ان شا الله دفعه ی بعد...خدایا ایندفه شروع میکنم به چله ی زیارت عاشورا و سوره ی مبارکه یس، خدایا خودت کمک کن، چهل روز گذشت دوباره منو بیبی چک و دستان رو به آسمونو خوندن مداوم آیه الکرسی،  باورم نمیشه ینی این دوتا خط واقعیه، ینی بگم به شوهرم، نه صب کن شاید الکی باشه، یک روز بعد، دو روز بعد، سه روز، باید بگم دیگه طاقت ندارم، امشب شوهری خونه هست باید خوشحالش کنم، آخره شبهــ :؛عزیزم یه چیزی بهت بگم چی بهم مژده گانی میدی، هر چی تو بخوای، اگه بهت بگم قراره بابا بشی چیـــ .... آخ که هیچ وقت یادم نمیره حتی اگه صدتا دیگه بچه خدا بهم بده ، از رو تخت بلند شدو رفت سمت کیفش یه عالمه اسکناس از تو کیفش آورد بیرونو مثل عروسا رو سرم شاباش میکردو از خوشحالی اشک میریختو منو محکم بغل کرده بود...روزها پشت سر هم میگذشت روزهای سخت اما شیرین، شیرینی وجود یه فرشته کوچولویی تو وجودت که هیچ حرکتی نداره فعلا البته... وای خدایا ینی من دارم مادر میشم دختری که سالها بود خودش بی مادر بود داشت مادر بودنو تجربه میکرد ، نمیدونستم باید چیکار کنم اخه کسی نمیتونه مثل مادرت تو این دوران کمکت کنه ولی گذشت نه ماه چهل هفته 280 روز اوووووف که چه انتظار سختی، دختر کوچولوی من الان تو بغلمه ولی اصلا گریه نمیکنه،چرا شیرنمیخوره ، چرا ... شاید مزش بده ، شاید اصلا خوابش میاد بزار بخوابه، عزیزم چقد چهرش معصومه انگار که میخواد هنوز تو دنیای خودش باشه از دنیای ما بدش میاد قربونش برم ... دخترکم گریه نکن عزیزم...باید به دکتر نشونش بدیم شاید مشکلی داشته باشه اخه بچه چرا شیر نمیخوره....یعنی چی که مریضه دکترا میگن باید عمل بشه ، دارم دیوونه میشم الانه که از غصه بمیرم اگرم نمیرم حتمن از بس گریه کردم چشام کور میشن، خدایا حالا شونزده روزه چرا بچمو بهم نمیدن چرا رو این تخت کوچولو خوابوندنشو بهم نمیدن بغلش کنمو ببرمش خونمون ببرمش پیش خودم، به دکترش میگم میگه امروز باید بهش شیر بدی اگه خورد فردا مرخصه، خوشحال شدم بعد از بیست روز قرار بود دخترم شیر بخوره رفتم شاه چراغ دخیل بستم به پنجره های حرمش التماسش کردم بهش گفتم اگه میخوای به امامزادگیت شک نکنم دخترم خوبش کنو بهم پس بده، دیگه صبرم تموم شده دیگه پیر شدم کمرم خم شد تو این بیمارستان لعنتی، 

دختر کوچولومو دادن دستم بغلش کردمو آرووم شدم شیر خورد راحت بدون اینکه گریه کنه، ایندفه خیلی خوشحال شدم اشکام هنوز ادامه داشت ولی ایندفه از سر شوق بود خدایا ممنونم ، دیگه دخترکوچولوم مرخص شد از این تخت لعنتی خلاص شد، دوباره رفتم پیش شاهچراغ مهربون ایندفه دخترکمم بردم ازش تشکر کردم ازش عذرخواهی کردم ، خدایا ممنونم که امیدمو ناامید نکردی ممنونم که تیکه ی وجودمو بهم پس دادی، 



هه لالالا گل دشتی خداروشکر که برگشتی

خداوندا تو پیرش کن ختم قرآن نصیبش کن

هه لالالا گلم باشی بزرگ شی هم دمم باشی 

خداوندا تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن




حالا نه ماهه که این لالایی شده زمزمه ی من واسه خوابوندنش دیگه بزرگ شده عزیزم حالا دیگه بابا میگه ماما میگه دالی موشه یاد گرفته الحمدلله 

خدایا هــزاران هزار شکر شکر شکر

:-):-):-):-* :-* :-*

اولین نفر به همسرم گفتم. چشماش خیلی قشنگ درخشید. 😍 این خاطره رو هیچوقت فراموش نکردم.

احساس غیرقابل توصیفی داشتم، وقتی نوزاد کوچولومو برای اولین بار بغل گرفتم و گرمای بدنشو حس کردم.❤❤❤

مادر عزیزتر از جانم پنج سالی میشد که در انتظار فرزند به سر میبرد همه راهها رو امتحان کرده بودن و بابام پا به پاش اومده بود ولی بازم سقط و سقط و سقط😞😞😞😞😞چه روزها که مادر عزیزتر از جانم درحسرت بچه میسوخت و خانواده شوهرش چه کارهایی نمیکردن درحقش .حتی پدرم رو ترغیب به ازدواج دیگری میکردن و میگفتن بسه دیگه ما نوه میخواییم ولی مگه دست مادرم بود؟؟؟یک زن چه نقشی میتونه داشته باشه واسه تمام درداش؟؟واسه شب بیداریاش؟؟واسه شب گریه کردناش؟؟یه روز که مادرم از همه جا بریده بود و تنها شده بود مادربزرگم بهش میگه گوشاتو باز کن اینبار اخره که واست صبر میکنیم اگه حامله شدی که هیچی وگرنه میریم بهتر از تو واسه بچم میگیرم 😞😞😞😞😞😞مادر عزیزتر ازجانم وقتی این خبر و میشنون چنان دلش میشکنه و غرق در تصور اون لحظه میشه که پای پیاده خودشو تو حرم امام رضا پیدا میکنه و همه لحظه که چشمش به ضریح امام رضا میفته میگه یا امام رضا تنهام نذار😥😥😥😥😥😥😥یا امام رضا شرمندم نکن نذار تو بی کسی و تنهایی یکه بمونم😥😥😥😥😥😥بعد از یه هفته از اون اتفاق مادرم در اوج ناامیدی باردار شد و خدا یه دختر خیلیییی زیبا بهش داد😍😍😍😍😍😍

این جمله اخرم رو با تمام وجودم تقدیم مادرم میکنم. مادرم،عشقم، عزیزم، با تمام وجودم دوستت دارم و کاشکی دوباره بیام پیشت پاهاتو ببوسم و بهت بگم خیلیی زحمت کشیدی که من اینجا رسیدم خداکنه بتونم برات کاری کنم .مادرم ازت میخوام از این راه دور دعا کنی منم بدجور وا دادم

سلام من روزی که واسه اولین بار فهمیدم حامله شدم تو بدشرایط مالی بودیم .شوهرم یه کار نیمه وقت داشت بخاطر درسش .

وقتی فهمیدم دلم نمیخاست تو اون شرایط مالی دنیا بیاداز طرفی هم نمیخاستم سقط کنم 

روز به روز علاقم بهش بیشتر میشد اینقد که قران رو بلند میخوندم و ازش میخاستم اگه تغذیه خوبی ندارم ولی بهم قول بده با توکل بر خدا سالم و زیبا دنیا بیاد

همه بهم میگفتن میوه بخور مغزیجات بخور ولی تو اون شرایط مگه میشد 

وقتی تنها بودم دستمو میزاشتم رو شکمم و با پسرم حرف میزدم باهاش دردو دل میکردم 

ازش میخاستم با تکوناش دل مامانشو تو شهر غریب شاد کنه 

من از پسرم مععرت خواهی میکردم چون نمیتونستم بهترین میوه ها رو بخورم ازش میخاستم قوی باشه تا مامانش غصه نخوره چرا پسرم وزن نمیگیره چرا پول انواع سونو ندارم 

وقتی پسرم دنیا اومد بخاطر خوش قولیش اینقد تو بغلم نوازشش کردم اخه هم خدا رو شکر سالم بود و هم خوشکل .اینقد خوشکل بود که اون ماما که بالا سرم بود گفت میشه بهم بگی تو بارداری چی خوردی اینقد پسرت خوشکله .

من حاضر بودم جونمو فدای پسرم کنم 

اینقد دوستش داشتم که همیشه وقتی میخابید نوازشش میکردم و اصلا خواب راحت نداشتم همش از خواب میپریدم تا ببینم پسرم حالش خوبه 

سر ساعت انگار کوک بودم واسه شیرش 

قبل اینکه خودش بیدار بشه بیدار میشدم 

بهش میگفتم درسته دوران حاملگی نمیتونستم از نظر تغذیه بهت برسم ولی الان حاضرم از شیره ی جونم بهت بدم جون بگیری 

هر چن تغذیه خوبی نداشتم که شیرم قوت بگیره ولی همونو با عشق بهش میدادم 

چون اونموقع پول پوشک نداشتم کهنه میبستم وقتی کهنه هاشو میشستم میگفتم نکنه پسرم میکروب بگیره زیر اب داغ میشستم که از شدت داغی دستم قرمز میشد ناراحت نبودم ولی از اینکه خیالم راحت میشد که تمیز میشه اصلا اب داغ رو احساس نمیکردم فقط بعدن متوجه میشدم چقد دستم قرمز شده و میسوزه 

ولی اب داغ که چیزی نبود من حاضر بودم تمام وجودمو بهش بدم که اون راحت باشه 

وقتی غذاخور شد اینقد میخاستم که همون یه تیکه گوشتی که میپختم به پسرم میدادم تا جون بگیره وقتی اون میخورد من ناخوداگاه سیر میشدم از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم 

تک تک خاطراتشو براش نوشتم و در اخر نوشتم 

پسرم همه ی زندگیم مامانتو بخاطر کم کاریش تو دوران حاملگیت ببخش 

الان پسرم ۵ سالشه و حالا که وضعمون خوب شده و شوهرم سر کار رفته و درسش تموم شده .علاوه بر اینکه براش جدا اسباب بازی میگیرم پول پوشک هایی که واسه دخترم الان میگیرم واسه اون جدا مازاد بر اسباب بازی میگیرم که لااقل بتونم گوشه ای از سختی هایی که کشیده جبران بشه 

مرداد امسال چه روزی بود برام وای😊😊😊 ی چند هفته ای بود ک شدید اشتهام بیشترشده بود حس گر گرفتگی داشتم نمیدونم چم بود اصلن قصد بارداری نداشتم میگفتم مادر شدن مسولیت سنگینی هست من از عهده اش برنمیام😯 خلاصه گذشت دو هفته دیدم موعد پریودی گذشته..صبح زود رفتم تست زدم اینم بگم شب قبلش عجیب یه حالی بودم نمیتونم توصیفش کنم انگاری یه خبرایی قراره بشه..خلاصه تست که زدم سریع مثبت شد😍 شک شده بودم اومدم بالا نگاه همسرم کردم گفتم مثبت شده ،،همسرم مث خودم شوکه شده بود اخه اصلن یهویی شده بود قرار بود تا برج ۱۰ صبرکنیم از این خونه که رفتیم بعدش اقدام کنیم..همسرم بعد چند ثانیه دیدم داره شماره میگیره سریع به مامانش گفت با چشم های اشک الود که مامان مامان دارم بابا میشم😁😁 بعد زنگ زد ابجیاش😁 من خودم به مادرم گفتم خلاصه همه خوشحال شدن و توصیه ها شروع شد ک چیکار کنم چی بخورم چی نخورم😣😣 همسرم که دیگه واقعا خوشحال شده بود واین نی نی یه هدیه خداوندی میدونه،،،💖

وای وای،،،از اول ماه های بارداری تا اخرای ماه پنجم ک ویار شدید گلاب به روتون استفراغ شدید،،هر دو هفته زیر سرم بودم بچم خیلی کم تکوناش حس میکردم تا اوایل ماه هفتم کم کم بهترشدم از دوران بارداریم لذت بردم الان ماه اخرم دختر قشنگم لگد میزنه😀 و من با هر بار لگداش قربون صدقش میرم 😍😍 مادر شدن حس قشنگیه با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد..وقتی مادر میشی خیلی از کلمات مث ازخودگذشتگی،،مهربونی ...برات معنی دیگه پیدا میکنه💕 در اخر ببخشید طولانی شد برای همه ی مادران سرزمینم ارزوی سلامتی دارم💋❤❤❤

الهی به همه ی عظمتت قسم اونایی که آرزوی یه نی نی کوچلو دارن به آرزشون برسون امین

مادرشدن من اولین باروقتی بودکه هنوز درعالم بی خیالی وسربه هوایی وشورواشتیاق نوجوانی بودم

یه عالمه فکروخیال وآرزو توی سرم بود وبه اومدنش فکرم نمیکردم...

وقتی فهمیدم باردارم شوکه بودم چون هنوزدوس داشتم  بابچه هابازی کنم وشیطونی کنم وبیخیال بچرخم....

اما مادرشده بودم...دیگه دخترلوس بابا،همسر شلخته وبیفکر شوهرم نبودم

الان دیگه به من میگفتن مادر...چه کلمه پراز مسئولیتی چه حس خاص وخالصی

اولین باربه همسرم گفتم اونم ذوقی کرد که هرگز برای هیچ حس دیگه ای ندیدم...

سالها گذشته واون کوچولو الان پسرنوجوونی شده

ومن بازهم تجربه شیرین مادرشدن راخدانصیبم کرد

الان تمام روز وثانیه ها ولحظه هام متعلق به بچه هام هست همه وجودمن وروزهای من شمایید....حتی" روزمادر" هم روزشما میوه های دل من هست😍😍😍😍

من تکه ای از پازل خداوندم،میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده،همیشه هست،رهایم نمی کند،عدم درقاموس پروردگارم واژه ای بی معناست...من قطعه ای اززندگانیم،تکه ای از پازل هستی،خدایم مرا آفریده تا آینه ی او شوم..آفریده تا جان ببخشم،امید دهم،من تکه ای از پازل زندگی هستم،اگر خود را گم کنم همه چیز وهمه کس ناقص می مانند.من باید آگاهانه زندگی کنم تا پازلی که خدا چیده بر هم نریزد.❤👨👦👶👼❤

14 سال است که منتظر مادرشدنم دکتر گفت خیلی دیر اومدی ولی به لطف خدا و دعای همه شما عزیزان و دوستانی که پیش خدا برام رو انداختند صاحب 4 جنین فریز شده هستم خیلی خوشحالم لبخند روی لب دکترم یادم نمی ره هیچ وقت تقریبا الان 50 درصد به آرزوی مادرشدنم رسیدم ان شاء الله بعد از عید کاشت دارم خیلی خیلی خیلی دعام کنید محتاج دعاهای خالصانه از ته دلتون هستم. ممنونم. 

ان شاء الله همگی به حاجاتتون برسید آمین

السلام عليك يا صاحب الزمان مهدي موعود عجل الله تعالي فرجه الشريف عليه السلام یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی آقا بیا دلم برات لک زده می ترسم روزی بیایی من نباشم این حسرت به دلم بمونه بیا آقا بیا اين عشق آتشين ز دلم پاك نمي شود مجنون به غير خانه عشقش نمي شود بر تخت يوسف كنعان نوشته اند هر يوسفي كه يوسف زهرا نمي شود دل از طلب ندارم تا كام من بر آيد يا جان رسد به جانان يا جان من در آيد آن دوست که دیدنش بیاراید چشم بی دیدنش از گریه نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم گر دوست نبیند به چه کار آید چشم در تأخیر ظهور نقش نداشته باشیم که اگه نقش داشته باشیم اون دنیا باید جواب منتظرا و خونای به ناحق ریخته شده در اثر تاخیر ظهور رو بدیم اون موقع چه جوابی خواهیم داشت می خوان هر جوری شده اسلام و مسلمون ها رو به فساد بکشن آهای اونایی که منتظر مولایید آقا جز ما شیعه ها کيو داره؟ شما رو به خدا بیایم حداقل ما نمک رو زخم مهدی فاطمه نریزیم یکم حواسمون رو جمع کنيم که امام زمان هر هفته کارنامه اعمال ما رو چک می کنه از دست خودم ناراحتم که اعمالم اصلا در شان یک منتظر نیست کمکم کن کاش می شد منم به دردت میخوردم...کاش منم تو رکابت بپذیری...هر چند دور....هر چند دیر... آقا منو به حرم سبزت بپذير ما باید زمینه ساز ظهور ارباب شویم یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی                    خدایا خدایا شکر واسه اینکه بالاخره مامانم کردی 

حس خوبی بود اون روز انگار بدلم افتاده بود بیبی چک و رفتم خریدم اومدم خونه .باشوهرم منتظره حرکت خطوط بیبی چک شدیم و وقتی دیدیم مثبته جیغ زدیم بدوبدو رفتیم ازمایشگاه گفتیم تست بدم مطمئن شم شوهر من انگار بدلش بود چون تارفتم از مایش بدم اون با جعبه شیرینی خامه ای اومد تو ازمایشگاه ...و بعدش تا جواب بیاد شیرینی رو پخش کردیم و جواب اومد حامله بودم حس خیلی خوبیه اگه وضعیت اقتصادی اجازه میداد دوس داشتم یکبار دیگه تجربش کنم خدا ایشالا کسی رونومید نکنه وبه همه فرزند سالم و صالح بده

من یه مادر19ساله ام

ازبچگی عاشق مادرشدن بودم وبرای عروسکام وحتی وسایلای خونه ودرختاوگل هاو...نقش مادرروبازی میکردم تااینکه نوروزامسال به آرزوم رسیدم.برعکس بقیه که شایداول به شوهرشون یامادرشون خبرمیدن من به خواهرشوهرگرامی اعلام کردم که داره عمه میشه.وخواهرشوهرمم بدوبدوبه مادرشوهرجان وبرادرشوهرم خبرداد.اون روزشوهرم خونه نبودووقتی بهش اس ام اس زدم سلام بابایی اصلامتوجه نشدچی میگم .اس دادکه چی میگی پیشی من حالت خوبه؟وقیافه من اون لحظه😒😞😒.بااین شوهرنابغه ام.وقتی برای سونوی4ماهگی باشوهرم رفتیم تواتاق مانیتورروبه شوهرم بودوسرش هم پایین.یه لحظه که سرشواوردبالازل زدبه مانیتوروچشاش قدنعلبکی شدونیشش هم تابناگوش باز.ومن مطمعن بودم که این مردبهترین پدردنیامیشه برای نی نی مون.

ودراین روزهای اخرسال من هستم ودختردرآغوشم وپدرجوانی که رفته زیرخروارخاک.میدونم تواین روزجمعه روحش نظاره گرحال ماست وحواسش به خانواده ی کوچیک جاگذاشتش هست😢اگه میشه برای آرامش همسرم یه صلوات بفرستین


  باشه
من یه مادر19ساله ام ازبچگی عاشق مادرشدن بودم وبرای عروسکام وحتی وسایلای خونه ودرختاوگل هاو...نقش ما ...

خدا رحمتش کنه واقعا خدا صبرت بده خیلی خیلی سوختم از خبر ازدست دادن همسرتون روحش شاد

السلام عليك يا صاحب الزمان مهدي موعود عجل الله تعالي فرجه الشريف عليه السلام یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی آقا بیا دلم برات لک زده می ترسم روزی بیایی من نباشم این حسرت به دلم بمونه بیا آقا بیا اين عشق آتشين ز دلم پاك نمي شود مجنون به غير خانه عشقش نمي شود بر تخت يوسف كنعان نوشته اند هر يوسفي كه يوسف زهرا نمي شود دل از طلب ندارم تا كام من بر آيد يا جان رسد به جانان يا جان من در آيد آن دوست که دیدنش بیاراید چشم بی دیدنش از گریه نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم گر دوست نبیند به چه کار آید چشم در تأخیر ظهور نقش نداشته باشیم که اگه نقش داشته باشیم اون دنیا باید جواب منتظرا و خونای به ناحق ریخته شده در اثر تاخیر ظهور رو بدیم اون موقع چه جوابی خواهیم داشت می خوان هر جوری شده اسلام و مسلمون ها رو به فساد بکشن آهای اونایی که منتظر مولایید آقا جز ما شیعه ها کيو داره؟ شما رو به خدا بیایم حداقل ما نمک رو زخم مهدی فاطمه نریزیم یکم حواسمون رو جمع کنيم که امام زمان هر هفته کارنامه اعمال ما رو چک می کنه از دست خودم ناراحتم که اعمالم اصلا در شان یک منتظر نیست کمکم کن کاش می شد منم به دردت میخوردم...کاش منم تو رکابت بپذیری...هر چند دور....هر چند دیر... آقا منو به حرم سبزت بپذير ما باید زمینه ساز ظهور ارباب شویم یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی                    خدایا خدایا شکر واسه اینکه بالاخره مامانم کردی 
من یه مادر19ساله ام ازبچگی عاشق مادرشدن بودم وبرای عروسکام وحتی وسایلای خونه ودرختاوگل هاو...نقش ما ...

ای وای من

خیلی ناراحت شدم انشاا. جایگاهشون بهشته و شفاعت شما و دختر نازتون را میکنن

روحشون شاد عزیزم

انشاا. سایت همیشه بالای سر دختر گلت باشه

خوشبختی یعنی من و عشقم و ثمره های عشقمون محمدطاها  و مهراد 👨‍👩‍👦‍👦

تو ین کم ازدواج کردم ۱۸ سالم بود از روابط زناشویی چیز زیادی نمیدونستم ک چشم و گوش بسته بودم بعد عروسی اولین ماه پریود نشدم بیبی زدم مثبت بود حس عجیبی بود هنوز خودمو نشناخته بودم ک داشتم مادر میشدم ن خوشحال بودم ن ناراحت بچه ناخواسته !!!! هیچ چیزی از مراقبتای بارداری نمیدونستم همون باعث شد ک تو شش هفت هفتگی سقط شد جنین بعد اون خیلی دوس داشتم دوباره زودتر باردار بشم دکتر گفته بود تا ۳ الی ۴ ماه باردار نمیتونی بشی رحم آماده نیست بعد اون سه چار ماه اقدام کردم نزدیک تاریخ پریود بودم ک دلم خواست بیبی چک بگیرم آخه ن دفعه قبلی با اولین بار گرفته بود اونم ناخواسته الان ک خواسته بودفک میردم صد درصد میگیره اما منفی چند روز بعدم پریود شدم خلاصه هر دفعه چند روز قبل از تاریخم کلی بیبی چک میزدم باز با پریود شدنم ناامید پنج شش ماه اینجور سپری شد و ی روز خونه مامانم بودم میدونستن در حال اقدامم کمردرد داشتم و دلدرد عین روزای پریود از مامانم نوار گرفتم گذاشتم فک کردم میخوام عادت شم اما نصف روز گذشت تمیز بود ب مامانم گفتم اشتباه فک کردم نشدم میشه یعنی باردار باشم مامانم گفت ایشالله . ازتاریخت چند روز گذشته گفتم هنوز نرسیده ۱۹ اردیبهشت آخرین تاریخ پریود بود گفت او پس ۴ پنج روز مونده اما ایشالله ک بشی اون روز رفتم خونمون 

دم غروب بود شوهرم سر کار بود مغازه داره رفتم پیشش گفتم اینجور شده دعا کن باشم گفت ایشالله گفتم میخوام بیبی چک بخرم گفت زوده بعد ناامید میشی گفتم ن کنجکاوم گفت باشه بخر فردا بزن گفتم ن تحمل ندارم رفتم از دارو خونه نزدیک مغازه بیبی چک خریدم تحمل نداشتم حتی برم خونه رفتم پاساژ نزدیک محل کار همسرم رفتم دسشویی ی لیوان ی بار مصرفم تهیه کزده بودم بیبی زدم ی کم صب کردم ی خطه ناراحت شدم ی دفعه دیدم ن ن

انگار داره ی خط کمرنگم معلوم میشه دیدم بله درسته دوتا خطه اما اون یگی خیلی کمرنگ داشتم بال درمیاوردم نمیدونستم چجور لباسمو بکسم بالا دستامو بشورم یا نشورم چطور زود برم و ب همسرم بگم تا مغازه نفس نفس زنان دویدم رسیدم و بش خبر دادم خیلی خوسحال شد باور نمیکرد گفت ببینم بیبیتو 🤤

گفتم نمیتونستم بیارم ک زنگ زدم ب مامانم و خبر دادم و ب مناسبت بارداریم فردا ب همراه داداشم و خالم اینا دعوتشکن کردم برا شام فردا صبحم دوتا بیبی دیگه زدم تا خیالم راحت بشه خیلی حس خوبی بود یادمه وقتی حامله بودم ی دست لحاف تشک خریده بودم برا بچم ک چند شب اول از ذوق پهنشون میکردم کنارم و ی عروسک میذاشتم روشو میخوابوندمش پیشم نصف شبا چند بار بلند میشدم باش حرف میزدم و بغلش میکردم و میبوسیدمش عروسکم بعدم با نی نی تو شکمم حرف میزدم و میبوسیدمش عالی بود عالی بهترین حس روزی هم ک ب دنیا اومد ساعت ده شب بود از صب ساعت ۶ صب بیدار شده بودم برا آماده شدن برا زایمان تا ساعت ۶ غروبم‌کلی گشته بودیم با شوهرم اما وقتی ب دنیا اومد از ذوقم تا صب خوابم نبرد و همش نگاش میکردم مثل فرشته ها بود دخترم 😗😗

امیدوارم هر کی تاحالا این حسو تجربه نکرده ب حق مادر شهید کربلا فاطمه زهرا ب زودی زود تجربه کنه ان شاالله ...

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز