سال سوم ازدواجم بود و هردومون مشکل ناباروری داشتیم همون ماههای نوعروس بودنم فهمیدم برا مادرشدن راه سختی پیش رو دارم یک تخمدان و لوله داشتم با رحم دوشاخ و همسری با اسپرم بسیار ضعیف
فقط توی مطب دکترا بودیم انواع داروها آمپول ها عکس رنگی و و و
راهی نبود نرفته باشیم
دکترم بار اول راه آخر رو گفت
گفت الکی وقت و پولت رو هدر نده برو میکرو
اما بازم میخواستیم بختمون آزمایش کنیم و هر بار بی بی چک منفی
آخ که از بی بی چک متنفرم
هیچ وقت بی بی چکم مثبت نشد که نشد ...
28 آبان 93 بعد استخاره رفتیم تو راه سخت میکرو
بخام کامل بگم شاید خسته بشید اما واقعا سخته و صد البته خدای رحمان صبرشم میده
بعد گذشتن دوره تزریق آمپول و رسیدن تخمک که واقعا برا من از شدت درد شکم تا مرز بیهوشی میرفتم
دکترم میگفت چون رحمت دو شاخه قسمت کور رحمت آب جمع شده
رفتیم تهران برا تخمک کشی
کاراش انجام دادیم و زیر قرار داد که سی و پنج درصد احتمال موفقیت هست با حسی بین امید و نا امیدی امضا کردیم
خسته و کوفته راه رفتم اتاق بیهوشی و با چه دردی بهوش اومدم که باز دکتر گفت بخاطر آب جمع شده رحمت هست تحمل کن
از اتاق اومدم بیرون
شوهرم آقایان منتظر که تقریبا همشون برا جنسیت پسر اومده بودن مشغول صحبت بودن
تا چشمم به شوهرم خورد دلم گرفت بغض کردم
اومد طرفم گفت خوبی ؟ اشکم آروم ریخت گفت چت شده ؟ گفتم هیچی ...خسته ام
بغضم ترکید نشستم زار زدم زیر نگاه با ترحم پرستارا و آقایون ...
دلم سوخت برا خودم برا شوهرم برا تمام هم دردام
...
راه طولانی تهران کرمانشاه برگشتیم
بعد دو شب برگشتیم تهران برا انتقال جنین
اینبار خسته تر
هوا طوفانی و بارش شدید
فقط دعا و صلوات میفرستادم
تا خوابم برد توی خواب دیدم توی راه تهرانم با خانوادم یک پسر تپل مپل دو ساله داشتم
آخ که چه خواب شیرینی ...
صبح بود رسیدیم رفتم وضو گرفتم وارد اتاق مخصوص برا انتقال شدم
حدودای ظهر نوبتم شد
روال کار دکتر این بود دو تا جنین انتقال میداد بقیش برا دفعه های بعد فریز میکرد
نوبت ما شد و با چند خانوم خوابیدیم روی تخت
جنین های منم آوردن
صدای پچ پچ خانم دکتر بادستیارش اومد که این خانم فقط سه تا جنین داره ریسک نمیکنیم هرسه انتقال میدیم
دنیا روی سرم خراب شد اشکم سرازیر شد
اینهمه سختی بکش هزینه کن فقط یکبار شانس داشته باشی
خانم دکتر دلداریم داد نگران نباش توکل بخدا کن
خدا بخاد با یک جنین مامان میشی و مشغول شد
صدای اذان اومد با بغض زیر لب دعا کردم
دست خانوم کناریم که دستم رو گرفته بود حس کردم چهل ساله بود و تخمک اهدایی گرفته بود از جاریش
دلم آتیش گرفت گفتم خدایا اول به داد این خانم برس ...
بعد دو ساعت اجازه دادن بریم
توی تهران هتل گرفتیم و چهار روز کامل مثل جسد روی تخت فقط
بعدم که برگشتیم و استراحت نسبی
دو هفته سخت سخت سخت گذشت
صبح چهاردهم آذر باید میرفتم برا آزمایش
شوهرم حتی نذاشت بی بی چک بگیرم میگفت ازش خاطره خوبی ندارم ...
آزمایش دادم و گفتن ظهر بیاید برا جواب
دل تو دلم نبود
خیلیا منتظر جوابم بودن اس دادن که به محض گرفتنش بهمون بگو
در آزمایشگاه تو ماشین بودم شوهرم رفت بالا
بعد سه دقیقه اومد با برگه تو دستش
کاملا و بدقت نگاش میکردم دوس داشتم از حرکاتش نگاهش بفهمم مثبته
طاقت اون چند قدم که داشت میومد نداشتم
یک حس ترسناک آزارم میداد که نکنه برگه رو مچاله کنه بندازه تو جوب ...
وای داشتم بالا میاوردم
سوار شد و با اشک شوق گفت مثبته ...
جیغ زدم پاهام از خوشحالی به کف ماشین میکوبیدم
دوس داشتم پرواز کنم برم بالا خدا رو ماچ کنم بگم دمت گرم خیلی با حالی خدا ...
اشک میریختم و میخندیدم مثل دیوونه ها
شوهرم گفت زنگ بزن مامانت منتظره ...
اول از همه مامانم رو که کم برام خون دل نخورده خوشحال کردم
جیغ میزدم توی گوشی ... مامان مثبته به خدا مثبته
بعد دوستام و دختر خاله و و و
شوهرمم با اینکه با مامانش چند وقت بود قهر بود تماس گرفت و گفت بازم مامان بزرگ شدنت مبارک
.....
خدایا اون حس اون لحظه ام رو قسمت همه منتظرا بکن ...
آمین
درست در لحظه ی اخر و در اوج نا امیدی و در نهایت تاریکی
نوری نمایان میشود معجزه ای رخ میدهد
خدا از راه می رسد...