سلام فاطمه خانم مهربون
معلومه که یادت هستم
من سر میزدم هر چند وقت یکبار.
واقعیت من مدتی افسردگی گرفتم، بعد خانواده همسرم که اصلا از بارداری من خوشحال نشدند و ...
دعوا
بیکاری همسرم ، و باورت میشه بهت بگم هنوز نتونسته یک کار تو شرکت پیدا کنه،(هر جایی میره نمیشه، ختم هم برداشتم ) و موقت یک جایی هستند که اصلا درامد خوبی نداره و اجاره و قسط ها و بیمه همه از جیب رفت. و دیگه هیچ پس اندازی نداریم. ولی بقزه همه فکر میکنند ما اوکی هستیم . فقط خانواده شوهرم میدونستند همسرم بیکار هست که برای یک مدت یکم گوشت و مرغ و پیاز و سیب زمینی اوردند، و حتی یکبار نپرسید پسرم برای اجاره و قسطها چکار میکنی. میوه داری، خانمت بارداره، بجاش دعوا و ...
مادرشوهرم به همسرم گفته زن و بچه پیدا میشه و... در این شرایط من.
هر کاری برای عصبانیت من کردند . حتی خواهرشوهرم با یک دعوا و عصبانی کردن من، خدا عالم هست از نیتش.
مدت هاست فشار روانی دارم تحمل میکنم.
و چند هفته پیش دو روز هم بیمارستان بستری بودم ، خدا خییییییییلی بهمون رحم کرد جنینم برامون حفظ کرد، کلی نذر و نیاز کردیم.
اینقدر گریه کردم.
به خدا گفتم جون منو بگیر ولی جون بچمو نگیر، بزار سر ۹ ماه کامل بشه بدنیا بیاد بعد جونمو بگیر.
در حقم لطف بزرگی کرد بچمو بهمون بخشید.
خلاصه این چند ماه رو گفتم، اما امیدم هنوز خداست . میگم حتما حکمتی داره که همسرم نتونسته کار پیدا کنه، حتما حکمتی داره این اتفاق ها.
فعلا هم دکترم گفت استراحت کن تا بچه زود بدنیا نیاد.
ممنون که یادم بودی مهربان بانو