سلام دوستان
دیشب دیدم حال همتون خوبه، نخواستم پیام ناراحت کننده بدم، اما بغضی که تو گلومه و فشار روحی
با خودم گفتم صبح زنگ میزنم مشاوره تلفنی، اما چه فایده.
دیروز با همه روزها فرق داشت، چون با اینکه دوشنبه وقت سونو دارم ولی امسال من هم زنم و هم مادر، اما دریغ از تبریک.
صبحش گفتم امروز روز زنه و ... گفت ا، یک شادی کوچیک در حد چندثانیه.
میدونید که شوهرم بیکار، با این وجود پول یارانه که ریختند ، به مقدار مساوی برای مامان ها پول گذاشتم و گل هم خریدیم گفتم مادرن، حتی میخواست برای مادر خودش کمتر بزاره گفتم نه، یکسان باشه.
اما یک شاخه گل برای من نخرید. حتی تبریک نگفت . خیلی گریه کردم
شب گفت امروز روز زن و مادر بعد گفت ا خواست بره گل بخره، گفتم نرو، دیگه برام ارزش نداره خودت بدون اینکه من بگم باید میگرفتی.
دیگه ۹ و نیم شب از سردرد خوابم برد ، ۱۲ و نیم بیدار شدم ناگهانی.
از طرفی هم از دست مادرشوهرم نزدیک بود نصف شبی دعوامون بشه، ملاحظه منم نمیکنه.
خدای من شیطانو درس میده این زن. دیگه از آسیب زدن به من و ... فراتر رفته درحدی که قصد داره خانواده منو جلوی شوهرم و پدرشوهرم خراب کنه.
به شوهرمم میگم برو به بابات بگو که فلان، میگه من هیچی نمیگم. خسته شدم . مگر چکار داره که بگه بابا جان ، مامان چیزی که گفتند درست نبوده و خانواده خانمم گفتند نه.
نصف شبی متوجه نقشش شدم و اینکه چرا این کارو کرده. خوابم نمیبره از دست این زن و نقشه هاش.
همش میگم من نمیخوام دروغ بگم، اما بزار منم مثل خودش رفتار کنم ، باز میگم ولش کن خدا جوابشو بده.
تنها یار من خداست که منو از شر این زن و از شر خانواده شوهرم حفظ کنه.
همش میخوام به بابام بگم که این ها با من چه کار میکنند اما باز میگم مشاوره ها گفتند این کارو نکن.
ببخشید طولانی شد.