فقط بنظرم دليلش استرس الكي بود. توي ماشين صندلي رو ميخوابوندم هي حرص ميخوردم كه واي افتاديم تو دست انداز، واي تند رفت اينجارو. يعني همسرم از بيمارستان تا خونه عذاب بود براش. ميومدم خونه كل دوهفته توي تخت بودم، سري اول دوهفته نمازامو خوابيده خوندم🤦🏻♀️
هميشه حرص ميخوردم كسي منو توي راه پله نبينه آروم ميام بالا.
دفعه دوم هم همين روال بود با اين تفاوت كه يه قدم توي خونه ميزدم، ولي خيلي كم در حد ٢ دقيقه.
ايندفعه كه دفعه سوم بود خيلي بيخيال بودم، توي ماشين كه صندلي رو نخوابوندم و نشستم، هي به همسرم ميگفتم تندتر برو اشكال نداره، گرفته ديگه تا الان، اومديم خونه توي راه پله همسايه رو ديديم، گوشيمو گرفتم دستم كه يعني حواسم به گوشيمه اينجوري آروم ميرم بالا😂 فقط تا دو سه روز اول استراحت داشتم، با اينكه دكترم گفت ٤ روز. بعدش ميومدم توي سالن، ديگه همش تو تخت نبودم. من طبعم سرده بيشتر غذاهاي با طبع گرم ميخوردم، پاها و بدنمو گرم نگه ميداشتم.
دكترم هم برام علاوه بر داروهاي تقويتي، آمپول ديفرلين داد و قرص پردنيزولون و آمپول gcsf.
ولي از همه مهمتر داشتن آرامشه، من چندين روز شروع كردم به شكرگزاري، و دائم بخاطر جنين هايي كه بهم داده شكر ميكردم خدارو در هر لحظه.
خيلي طولاني شد ببخشيد😍