ببین نمیگم هیچ وقت گریه و نا امیدی نبود ولی من خط قرمز هام فرق داشت، و همیشه برام در کنار عزیزانم بودن و سلامتی شون مهمترین چیز بود
واسه بچه هم میگفتم خب ما قراره یه چیز جدید بهمون اضافه بشه تا زندگیمون بهتر بشه، و اصلا به خاطر بچه هیچ وقت زندگی به کاممون تلخ بشه، حرف اطرافیان که ذره ایی ارزش نداشت، خودمون هم حسابی مشغول بودیم با هزار تا برنامه
سفر و خوشی و تفریح هم کمابیش بود
فقط همیشه میگفتم خدایا سایه پدر و مادرمون و بقیه عزیزان باشه، دیگه بقیه اش هر چی دادی شکر، ندادی هم شکر، به خدا دلم نمیاد جز در حالت سلامتی و خوشحالی ببینمشون
یه چیز دیگه هم محیط کاریم بود، که خیلی بهم گوشزد میکرد، ببین تو ناباروری همه سالم هستیم و یه مشکل کوچیک باعث شده بچه بوجود نیاد ولی دور از جون بیماری های لاعلاج و صعب العلاج، اونا رو که میدیدم تازه میفهمیدم غصه واقعی یعنی چی، وقتی مادرهایی رو میدیم که با دست خودشون بچه رو مجبوری میبرن اتاق عمل و... دیگه حس میکردم من اصلا مشکلی ندارم، اصلا خجالت میکشیدم با وجود دیدن اونها، من به خدا بگم مشکل دارم و به خاطرش ناشکری کنم
گلم تمام اینا رو از ته دل میگم، منظورم این نیست درد ناباروري کمه یا از خدا واسه داشتن بچه سالم و صالح دعا نکنیم ولی واسه من دیدن درد های بزرگ باعث میشد این چیزا درد حساب نشه، خوشحال هم بودم سختیش در حد توانم هست
اما از بعد بارداری فقط میگم خدایا باز هم ببین من بی جنبه ام، یه وقت با عزیزانم منو امتحان نکنی، طاقت ندارم، همش میگم با چیزای آسون منو امتحان کن... چون صبرم کمه
ببخشید اینا رو گفتم، تنها هدفم این بود شاید کسی دیگه هم بتونه از این زاویه نگاه کنه و کمتر اذیت بشه
و میدونم ممکنه خیلی از شما دوستان مشکلات زیادی غیر از این داشته باشین که در برابر اینایی که گفتم هیچ باشه، و قطعا باید از شما یاد بگیرم صبر کردنو