میدونی سختترین قسمتش کجاست زینب جون؟اینکه پنجشنبه که دعوامون شد من همون لحظه فهمیدم بچم یه چیزیش شد و یهو خونریزی که کم شده بود شدید شد اومدم بهش گفتم ولی اصلا براش مهم مبود بهش گفتم بچم یه چیزیش شد میدونم
فقط نگام کرد از خونه اومدم بیرون خودمو رسوندم خونه خواهرم داشتم از درد تو راه میمردم تو ترافیک میخواستم ماشینو ول کنم بگم منو ببرید دکتر ، تا رسیدم خونه خواهرم اونجا یهو شدیدتر گرفت و دیگه ول نکرد با اون وضع با صورت بادکرده و درد شدید،بعد یهو درد تموم شد ،گفتم نرم خونه مامانم منو با اون وضع نبینه ، اینا واسه پنجشنبه بود و شنبه رفتم سونو گفت پنجشنبه قلبش واستاده اومدم بیرون مطب خواهرم زنگ زد گفت چی شد گفتم من که گفتم پنجشنبه ار دستش دادم و .. گفت ز بزن به شوهرت بگو باید بدونه کاش دستم میشکست ز نمیزدم جواب نداد یک ساعت ج نداد من برگشتم خونه خواهرم پیام دادم بعدش ز زد گفتم اینطوری شده گفت خیره ایشالله یعنی خنجر زد تو قلبم ، بعدش دیگه کرم زدم صورتم اومدم خونه مامانم ، اصلا وقت نداشتم تنها بمونم اصلا نشد ، اومدم خونه مامانم و هیچ زنگی نزد خبری نگرفت ..سختترین قسمتش همینه که خونه خودمم نیستم اون پست فطرت هم هیچ ابراز پشیمونی نکرد دیشب پیام داد واقع بین باش من مقصر از بین رفتنش نیستم تو همش خونریزی داشتی در هر صورت میفتاد دلم میخواد خرخرشو بجوم
مادر شوهرم ده بار ز زده به مادرم که اگر اون روز نمیرفت اینطور نمیشد مامانم شست پهنش کرد گفت بیخود کردین واسه پسر بی مسئولیتتون زن گرفتین که به زن حاملش رحم نکرد که هیچ چند شبه زنش نیست یه خبر نمیگیره
دیگه دلم نمیخواد برگردم تو اون خونه لعنتی ، فردا صبح باید برم واسه سقط ، طاقت اینکه مامانم پیشم باشه ندارم میخوام تنها برم واسه خودم عزاداری کنم طاقت ندارم مادرمو ناراحت کنم اگر تنها باشم محکم ترم ، نمیدونم واسه سقط بچه مرده هم اجازه پدر لازمه یا نه؟ اگر کسی میدونه بهم بگه