سلااام وصد سلام به تک تک عزیزانم
واقعاااا داستان زندگیه هر کدوم از ما عجب پر فراز و نشیبه....
ماهی کوچولو مامان کتایون عزیز ثمین جان و....الهی که تن تون سالم باشه اودلتون شاد در کنار عزیزانتون و دیگه از این به بعد فقط شاری و آرامش در زندگیتون جاری باشه..با تک تک جملاتتون اشک ریختم و گفتم ایشالا که زندگی هم روی خوشش رو به شما نشون میده
از خودم بگم که خسته و بی انگیزه شدم..دیگه واقعاااا اون شور و اشتیاق بچه دار شدن رنگ باخته انگار...خب مگه انتظار زیادیه واقعاااا..
اصلا بابت این نیاز اولیه بشری هم ما یاید بخاطرش اینهمه رنج و عذاب رو تحمل کنیم..در کنارش هزار و یک مشکل دیگه هم هست
خیلی جالبه که طبق عادت( آخه دیگه شده یه کار روتین ) خواستم برم واسه پانکچر بعد خیلی شیک یه روز همسرم گفتش که موقع دفع لخته خونی داره و...حالا کجااا تو شهر غریب و حین ماموریت..دیگه پیگیر شد و قرار شد برگرده بره کلونوسکوپی خلاصه که برگشت و آزمایش داد الانم زنگ زدن از بیمارستان که سریع بیا جواب آزتو ببر پیش دکتر..دیگه دل تو دلم نیست...اینم میتینگ جدید ...تا بحال هم سابقه نداشته..خلاصه که دوباره تا خواستم نفسی تازه کنم درگیر شدم...
وای که دیگه بریدم...حالا باید بگم خدایااا فقط مشکلی نباشه..بیخیال بچه..کم کم هم دارم به 40 سالگی نزدیک میشم و دیگه باید مادربزرگ بشم..مهم نیست خدا که قربونش برم فعلاا سلامتیه مارو نشونه گرفته. ...دیگه اینو چه جوری حل کنم کلافه ام بخدااااا.