سلام دیروز رفتیم روستا سر خاک بابا بزرگم بیست روزه فوت کرده شوهرم میدونست میریم اومد اونجا بعد گیر داد که بیا بریم چند روزه قهر کردم جدا بشم کتکم زده هم دیه و هم مهریه اجرا گذاشتم جلو همه داد زد بهت میگم بیا بریم بعد بابام و داداشم بش حرف زدن که اینجا امامزاده ست خفه شو شوهرم از بابام شکایت کرده مامانشو هل داده مادرشتازه عمل کرده بود خونریزی کرد بخیه هاش دوباره عمل شد دیگه از بابام کینه داشت حرف بد زد و فحش داد اونجا تو همه بابامو میشناسن دیگه بابام حرف زد بش اونم به بابام دور از جون گفت پدر سگ پسر عموهامو و پسر عمه هام ریختن سرش کتکش زدن من همینجور سیخ مونده بودم نگاه دلم خنک شد یاد روزی افتادم که با لگد منو میزدجداشون کردن و گذاشتنش تو ماشین رفت دلم براش نسوخت اصلا دختر عمم میگه اگه من بودم هرچی ام بد بود چون شوهرم بود نمیزاشتن بزننش حداقل جداشون میکردم