بچه ها خیلی حالم بده خیلی دلم گرفته و هیچ کجا از اینجا امن تر پیدا نکردم
یعنی به معنای واقعی قلبم ترک خورد..
من نامزد دارم و پنج ماه دیگه عروسیمونه و کلا از وقتی عقد کردم توی این خونه سهمی. ندارم اصلا احساس میکنم اضافی ام فقط منتظرن که برم ..بخدا مامانم امروز میگفت کی میری راحت شیم اونا ب کنار
امشب گشنم بود خیلی چندتا قرص خورده بودم فشارم کلی افتاده بود هرچقدر گشتم چیزی پیدا نکردم برا خوردن چند تیکه مرغ گذاشتم سرخ شه بخورم بچه ها پدرم بطوری رفتار کرد باهام یجوری نگام کرد بعد کلا چند تیکه بود خودش اومد بخوره به کنار منم برای خواهرم یک لقمه گرفتم کوچیکه گفتم اونم بخوره برگشت گفت این همه مرغ درست کردی اون نیاد بخوره
بخدا ساعت دو شب بود منم گذاشتم جا و اومدم توی اتاقم هیچی نخوردم اونا خودشون خوردن همه رو ..
این ی گوشه ای از همشه من خیلی بی کسم حتی کوچکترین چیزی هم برای جهیزیه نخریدن برام هیچی خودم دارم با قسط و بدبختی چمدانمو میچینم قلبم داره می ترکه