ببین عزیزم من چون ی بچه دارم دلم نمیخواد پاک دوباره ب دادگاه و پزشکی قانونی و شکایت و اینا برسه اگه بچه نداشتم همه این کارا رو میکردم اما پای اون وسطه نمیشه ک پدرش آدم نیست اشغاله بی رحم و بی عاطفه اس منم اینجوری باشم گناه داره قسم خوردم تا بزرگ نشه و خوبو بدو تشخیص نده ب فکر طلاق نباشم
طی هر جرو بحثی جلوی هرکسی باشیم میگه نمیخوامت دوست ندارم نمیتونم کنارت زندگی کنم برو خونه بابات اما من اینهمه تحقیرو تحمل میکنم چون الان وقتش نیست من تو زندگیم همش بی عقلی کردم همش از روی هیجانات و احساسات تصمیم گرفتم که الان این وضعمه مثلا خانوادم مخالف ازدواجم بودن میخواستن نامزدی مو بهم بزنن و همیشه دنبال ی بهانه بودن اینجوری شوهرمم روز ب روز ازشون متنفر شد چون واقعا دلیلای بابام برا جدایی خیلی بی معنی بود، بعد شوهرمم همون وقتا دیگه از من یزد شده بود منه احمق هی التماس میکردم ولم نکنه البته سنمم کم بود ولی ب شدت عاشقش بودم چشام کور شده بود نمیدیدم پسری ک الان میگه جدا بشیم فردا پس فردا چی میگه این ب زور نگه داشتن رابطه جز بزرگترین حماقت هام بود ک بعدش ک دیگه روز خوش نداشتم الانم نمیخوام از سر عصبانیت و احساسات و خشم ایندفعه بچه بدبختمو آواره و ویلون کنم چون هنوز خیلی کوچیکه
من حتی اگه 50 سالمم بشه طلاق میگیرم فقط بدونم دخترم عاقله و از پس خودش برمیاد