آره البته خاطره من نیست برام تعریف کردن
مادر بزرگم تعریف میکرد یکی از آشناها به همراه خانواده میره خواستگاری این پسره خیلی خیلی خیلی خجالتی بوده حین خم شدن برای چایی برداشتن از سینی دست دختره میگوزه بعد یه سکوتی میشه و پسره سرش رو بیشتر از قبل انداخت پایین و یهو بعد چند دقیقه صدا کردنش و اینکه اشکالی نداره پیش میاد و اینا میبینند تکونی نمیخوره پدر پسره بر میگرده میگه اگر این پسر بچه منه میدونم که تموم کرد
هی بقیه گفتن نه بابا این حرفا چیه و اینا باورشون نشد ولی واقعا پسره مرده بود فکر کنید از شرم زیاد بهش شوک وارد شد و مرد 😐😐😐
در کل خواستم بگم هر کسی دیدگاهی به این قضیه داره