دلم که میگرفت باهاش حرف میزدم
بغلم میکرد نوازش میکرد اروم میشدم به خرفام گوش میداد وحمله عصبی بهم دست میداد حتی حالم خوب میشد
الان ولی دیگه نمیتونم چون هرچی بهش بگم درد دل کنم راجع به اتفاقای خانوادم یا مریضیم میزنه تو سرم
قلبم مشکل داشته ولی خوب شده اونروز میگه وای بچه امونمثل تونشه با استرس باید همه اش مراقبش بود
یا مثلا راجع به بابا ومامانم بهش گفتم که شهریه دانشگاهم ندادن و چه قدر زجر کشیدم توبی پولی
الان دعوامون میشه میزنه تو سرم
الان حالم بد دلم میخواد برم بغلش با باهاش حرف بزنم
حمله عصبی بهم دست داده ولی میدونم اونم امن نیست و من تنهایم تو این زندگی