یکماهه تصادف کردن برای درمان مجبور شدن خونه ما بمونن و داداشمم پیشم بود
داداشم خیلی خوب مهربونه این یکماه مراقبم بود نزاشت مامانم بهم حرفی بزنه
اخه من و مادرم باهم زندگی می کنیم و مادرم روانش خرابه خیلی اذیتم میکنه تهمت میزنه فحاشی میکنه طعنه میزنه داد هوار میکنه نابودم کرده
الان اونا اینجان جرات نمیکرد از ترس داداشم حرفی بزنه میگه بزار اینا برن دمار از روزگارت درمیارم
جالبه من سی سالمه داشتم ذره ای بیسکوییت میخوردم چنان از زیر دستم کشید بردش و همه خوراکی ها رو ازم قایم میکنه، زنداداشم بهش گفت دخترته حالا ذره ای خوراکیم بخوره چه عیبی داره میگفت نه این کیه مال خواهرامن
زنداداشم هرروز میگه اینو چطور تحمل میکنی بیا خونه خودمون ولی من روم نمیشه سربار اونا بشم از طرفیم تحمل این تیمارستانی ندارم
پارسالم شش ماه رفتم از دستش فرار کردم گفت برگرد درست میشم اما برگشتم هنوز همون سلیطه ست عوض نشد الانم پول دستم نیست برم