کلا از فصل یک تا این فصل پایتخت هیچ کدومشو کامل ندیدم اما جسته و گریخته دیدم و از کارکترها شناخت دارم.
توی پایتخت هما همه کاره بود هیچ کاریم نمیکردا اما میگفتن همه چیزدونه.مادر بهتاش نمیتونست پسرشو قانع کنه زن دایی هما رو میفرستادن چندتا تعریفم بغلش مبچسبوندن که فقط هما میتونه و ... و جالب اینه که هما هم میتونست قانع کنه.نه چیز خاصی میگفت نه کار خاصی میکرد.اما الکی بزرگ شده بود.بعضی جاها عقل فهیمه و حرفاش از هما بهتر بود اما سریال دوست داشت نشون بده هما خیلی خاصه در خالی که نبود.درواقعیت هم هیچ کس خیلی خاص نیست هرکس برای خانواده خودش مفید و خاصه.
خلاصه همش این موضوع روی اعصاب من راه میرفت.تا اینکه تو قسمت آخر هما و تماشاگرها متوجه شدن هندونه زیربغل هما میدادن تا باباپنجعلی و فهیمه و...بتونن باهاش زندگی کنن و در واقعیت هما رو هیچ فرض نکرده بودن.اونایی که همیشه وانمود میکردن توی تصمیمات مهم هما نقش ناجی رو داره توی مهم ترین تصمیم که اون سنگ بود اصلا به هما چیزی نگفتن.اشکهای هما توی ماشین از رکبی که خورده بود و میگفت بخاطر پنجاه تومن ناراحت نیستم خانوادمو از دست دادم اشک ترکیدن هندونه های زیر بغلش بود که چرا مثل همیشه نگفتن همای همه چی بلد بیا برامون تصمیم بگیر.
خلاصه توی زندگی مواظب باشید هماتون نکنن.