آره بخدا کافیه نمیخاد هزینه کنی برا حلوا خیلی پات میفته دخترا حالا که حلوا نمیخورن سیرم مسخره بازی در میارن
دو سه بسته شیرینی بخر پخش کن بین اتاقا
یکی بود ی روز مامانش اومد ب خوابش گفت مامان اینجا من لباس ندارم برام لباس بفرست پسره هم آدم فقیری بود کشاورز بود همینجور که سر زمینا بوده آب میکرد تو بیل گریه میکرد میریخت پا درختا میگفت مامان بیا این ب راهت فردا مامانش با ی لباس خیلی قشنگ اومد ب خوابش با خوشحالی ازش میپرسید تو چیکار کردی که همچین لباسی گیرم اومده
حیلی طولانی شد ببخشید این داستانی هم که تعریف کردم وقتی واقعی بود ببین فقط ب نیت آدم بستگی داره