بابای من سرطان داشت ۴ سال رفتیم دنبال درمان تا شیراز بردیمش من این اواخر بیشتر کنارش بودم قبل اون داداشو زنداداشم با اینگه تازه ازدواج کرده بود به جای ساختن خاطره های دو نفره تو بیمارستان پیش بابام بودن
بابام دیگ نتونست تحمل کنه ولی خدا شاهده تا اخرین لحظه ناامید نشده بودیم حتی دکترا حواب کردن بازم ما ادامه میدادیم که خوب شه ولی فوت کرد
هر موقع منو داداشمو میبینن میگن چرا درمانشو ادامه ندادین هزینه نکردین چرا فلان دکتر نبردین این حرفا واسه من عذابه من دارم عذاب میکشم زیر این حرفاشون
دلم نمیخواد ارزو کنم به این درد دچار شن که ببینن چی کشیدیم ولی دلم نمیاد اخه انتظار دارن بشینم تعریف کنم چیا به ما گذشت