این قضیه مال قبلنه
یمدت شوهرم مریض بود مادرش گفت بیاین خونه ما
اونجا بمونیم ب بهانه اینکه تو سنت کمه و نمیتونی ازش نگهداری کنی(پاش شکسته بود) بعد کارای شوهرمو و خودشو و خونشو انداخت گردنم
بچم۴،۵ماهه بود هرچی هم خوراکی واس عیادتش آوردن برای خودش برمیداشت ب بهانه اینکه ماهم اونجا بودیم
بعد من چندروز رفتم خونه مامانم ب بهانه حالم عوض بشه ولی از اذیتش دور بشم بعد ک برگشتیم ینی من با مامانم
مارو برد طبقه بالا خونه جاریم
کلیدش داشت و هیشکی نبود گفت رفته قهر
من خ معذب شدم چون جاریم نبود یربع نشستیم اومدیم پایین
وسطش هم نمیشد بیام بیرون مامانم اونجا بود
شما بودین تو همچی موقعیتی چکار میکردین