گفت نیا من میرم برام مهم نیس تا از خونه رفت بیرون تمام اینارو برا مادرشوهرم تعریف کرد اونم گفت مرگ بخوره نیاد خودت ساعت 7 اینجا باشی از اون روز تا شوهرم میومد خونه من از این ور سفره رو پهن میکردم اونا سریع دختر خواهر شوهرم رو میفرستادم دنبالش واسه نهار یا شام مادرشوهرم هر جا مینشست میگفت عروسم بده غذا نمیپزه زندگی نمیکنه شوهرم منو تو خونه میزد مادرشوهرم میگفت آفرین اینجور زنار باید زد هنوزکمشه پدرشوهرم همش در کوچمون ب
غیبتمو میکرد باز فامیلام ب گوشم میرسونتا اینکه یه روز دیگه واقعا صبرم به سر رسیده بود ده روز به عید نوروز بود شوهرم باهام خیلی بود من تو اتاق بودم اون تو حال هعی میومد میگفت چقد داغون شدی پاشو برو دیگه پاشو برو ک به قول مامانم هفتاد بلا دنبالت باشه گفتم بیا بریم کفشام خراب شده کفش بخریم میگفت خودتو بکشی نمیخرم به قول مامان و بابام عروس نو تا 5 سال لباس داره هیچییی برام نمیگرفت البته اجازه ای هم نداشت دیگه نتونستم تحمل کنم این بار ب قصد طلاق رفتم خونه بابامدنیه روز مونده ب سال تحویل رفتم حدود ده روزی بود ک اونجا بودم یه روز من دلم گرفته بود داشتم تو اتاق گریه میکردم مامانم باهام گریه میکرد که بابام از در اومد تا جایی که تونست من و مامانم رو زد انقد زد که دماغ مامانم به یه طرف کج شده بود منم چشمم کبود شده بود مامانم خیلی پشتم بود هوامو داشت ولی بابام اصلا از همون قدیم ک خونشون بودم میگفت اگه ازدواج نکنی خبری از درس نیس باید بیای باهام کار کنی همیشه تو جمع خونوادش منو مامانم رو کوچیک میکرد