تو مجردیام همیشه با مادرم دعوا داشتم یعنی همشا دیکه آخرین دعواهای وحشتناک خودمو میزدم مادرم فکر میکرد دیوونه شدم
مادرم مادر خیلی خوبیه اما خیلی رو عصایه به همه چی کار داشت همه چی دو دقیقه تنهام نمیزاشت صبحا از ساعت ۷ یکی بالاسری هی صدام میکرد شبا از یه ساعت که خودش میخواست بخوابه بیشتر نمیزاشت بیدار بشم
حتی به نشسنمم کار داشت چجور بشین چجور راه برو زیاد نشین
حتی به غذا خوردنم چیزی به اسم اشتها ندارم نداشتیم با زور باید میخوردم
به گوشی نگاه کردنم به درس خوندنم
یعنی صداش همش تو گوشمه که بلند هر دقیقه صدام میکرد
منم اخلاقم جوریه که اصلا خوشم نمیاد کسی هی گیر بده یچیزی رو بگن بکن بدتر نمیکنم
و شده بودم یه دختر تنبل به درد نخور
الانم که اومدم مهمونی چند روز اول خوب بودیم باز شروع گروه هی صدام میزنه هی گیر میده انگار بچه ام منم عذابم نمیکشه دیگه به زور خودمو تحمل کردم دعوا نکنم
جز این با شوهر و یسری های دیگه دعوا داشتم ببینید من مشکل عذاب دارم یا واقعا ندارم