نگید عجب سلیطه ای قصد خونه خراب کنی ندارم گفتم کاش
تو زندگی متاهلم مشک زیاد دارم که ۹۰ درصدش بخاطر اخلاق بد شوهرمه حامله ام هستم از طلاق میترسم
یه پسری بود ۷ ۸ سالم که بود اولین بار دید منو همش چند سال هم ازم بزرگتر بود
فامیل نبود غریبه بود
بعد یکی دو سال خیلی پیگیری میشد نه اینکه قصد دوستی و...
از آشناهامون که با دو طرف در ارتباط بودن آمارمو میگرفت یا منو دیدنی خیلی نگاه میکرد
بعدش که ۱۲ سالم اینا شد حس کردم واقعا ناخواسته عاشقش شدم همش پیگیرش بودم تو فکرش بودم اما در عین حال هم نمیدونم چرا به شدت ازش فراری بودم یعنی هر جا همو دیده بودیم پامو نمیزاشتم یا جایی احتمال میدادم باشه نمیرفتم
اونم بدتر پیگیرم میشد یه مدت یه ماه هر روز سر یه ساعتی می اومد کوچمون دور میزد میرفت بلکه منو ببینه که از پنجره میدیدم بیرون نمیرفتم تمام همسایه ها فهمیدن
همون سالها خواهرش که تقریبا همسن و سال بودیم به زور فرستاده بود خونمون مثلا با من بازی کنه منو ببینه
بعدا تو یه مدرسه بودیم فهمیدم پسره همون سالها همه لبتاب و گوشی و همه چیزو شکسته دعوا بدی درست کرده برید خواستگاری اما خانوادش چون سنش خیلی کم بود قبول نکرده بودن هی وعده وعید که چند سالی صبر کن دیپلم بگیر بعدش میریم
منم دیگه خیلی سعی کردم فراموشش کنم
اما اونا دیگه جدی راجبم فکر میکردن مادرش از چند تا همسایه و ... راجبم پرسیده بود
یا خود پسره به پسرای فامیل و ... میگفته چند سال دیگه فامیل میشیم و از این حرفا
اینو هم بگم کامل غریبه نبودن آشنای دور بودن
که من تقریبا موفق شدم که فراموشش کنم
و چند سالی گذشت