2777
2789

؟

من خیلب خدا رو دوست دارم و باهاش ارتباط دارم ولی مثلا از مردم قبلا شنیدم گفتن مگه هست و فلان بعضی وقتا دارم امید میبندم بهش اون جمله دیگران که قبلا شنیدم میاد تو ذهنم جوری که از سمت خودمه بعد خیلی میترسم استغفار میگم باز میاد اون فکره ولی امتحان کردم اهمیت ندادم گذرا بود یعنی این فکر کلی من که دوسش دارم و وجود داره تو ذهنمه در اصل و به اون برمیگشت ذهنم.

اگه استغفار نگم میترسم که اون فکر فکر اصلیم بوده باشه چطور بفهمم کدومه میترسم من 


اینی که گفتی یعنی وسواس فکری 

دقیقا منم داشتم حالا شکل دیگع ش توهین بود مضمون افکارم به مقدسات اما راحت از بین رفت با اهمیت ندادن و ورزش کردن 

اما توهین و تمسخر در ذهن نسبت به ادما هست دقیقا منم مطمئنم انگار خودم دارم میگم و از اینکه این بلاها سر خودم بیاد خیلی میترسم گاهی هم میگم بیخیال و کمتر اهمیت میدم مثلا همیشه واکنش نشون میدم و توضیح میدم گاهی هم میگم اره اصلا همین طوره دست از سرم بردار 

 ولی خب بهم گفتن وسواس فکریه منم امیدوارم وسواس باشه 

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

اینی که گفتی یعنی وسواس فکری دقیقا منم داشتم حالا شکل دیگع ش توهین بود مضمون افکارم به مقدسات اما را ...

من چطور بفهمم اون فکر خودمه یا نه فقط اون لحظه فکر بد میاد قبل و بعدش خوب میشم

اگه فکر واقعی خودم باشه چی؟ نمیتونم تشخیص بدم

وای تو دقیقا خود منی 

منم وسواس دارم و این سوالو هزاران بار از مشاور و متخصص مذهبی و دفتر مرجع تقلید پرسیدم طوریکه دیگه خیلیاشون میشناسن و جوابمو نمیدن دیگه 

ببین الان برامم پیش اومده انگار لحظاتی به عمد هم گفتم یعنی حس می کنمم خودمم دارم عمدی میگم یا حتی لذت داره چیزی شبیه این حس که من موافقم با افکار بدم 

اما اگه بهم بگن بیا این حرفو بگو از ذهنت بیا بیرون عمرا بگم 

یا مثلا حین صحبت کردن تو جمع کسی اون حرفای تو ذهنمو بگه بشدت باهاش مخالفت می کنم ولی تو ذهنم لحظاتی هس که انگار موافقم و خود واقعیمم انگاری

پیش اومده برات؟

من چطور بفهمم اون فکر خودمه یا نه فقط اون لحظه فکر بد میاد قبل و بعدش خوب میشم

مشاور به من گفت ذهنت هرگز قانع نمیشه دنبال جواب این سوال نگرد اصلا اگر فکر خودتم باشه اشکالی نداره 

اما ما منشا وسواس داره ذهنمون و اگه عمدی هم بگیم باز متاثر از اون منشا وسواسی هس

اون لحظه نه ولی بعدش پیش اومده منم حرفای اونارو از جانب خودم تو ذهنم بگم

یعنی حس میکنی انگار موافقی و اینا حرفای خودته و وسواس نیس؟

من خیلی وقتا اینجوری شدم 

اما اوایل خیلی کمتر اینطور بودم

فقط و فقط باید رهاش کرد اصلا عمدی باشه تو فکره و گناه نیست 

نباید اعتنا کرد اینو بالای صدها بار بخدا بالای صدها بار پرسیدم و گفتن گناه نیس و اشکالی نداره اما من همچنان می پرسم از بقیه 

پس همینجا بزار تموم بشه 

قطعا وسواسه و اونا اصلا فکر تو نیستن چرا که اگر فکرت بودن و موافق بودی چرا اومدی تاپیک کمک زدی ؟ این یعنی نمیخوای این روال ادامه پیدا کنه این یعنی خواست و اراده ت نیس 

هر موقع اومد فک کن نیومده 

اگه الان یکی بیاد یه دروغی که مطمئنی دروغ هس رو بگه بهت توجهت جلب میشه بهش؟ نه پس اینجام لازم نیس وقتی میدونی فکر تو نیس و در نهایت بهش عمل نمیکنی وقت و انرژی بزاری براش

من چطور بفهمم اون فکر خودمه یا نه فقط اون لحظه فکر بد میاد قبل و بعدش خوب میشم

فکر واقعی بود که استغفار نمیگفتی


دلشو نداری امضامو نخون 🪦خدا رو میخواستم نه واسه بهشتش بلکه واسه خودش و خودش🙃ولی انگار عشق بین من و خدا هم یکطرفه بود😄برای همین تمومش کردم آخه بودن تو عشق یکطرفه فقط آدمو آزار میده🙃یادمه هفت هشت سالم بود پول خرید کتاب درسی و نداشتم اونروز چقدر گریه کردم نمیدونم چطور خدا دلش میومد اشکای من ۷ ساله رو ببینه و هیچ کاری نکنه🙃یادمه ۱۱ سالم که بود پول خرید مانتو نو رو نداشتم و مادرم مجبور بود با نخ بنفش مانتو آبی مو بدوزه😄اونجا خدا کجا بود وقتی بچه ها مسخره ام میکردن🙃یادمه ۱۱ سالم که بود پول اردو رفتن نداشتم همه بچه ها رفتن ولی من گفتم نه من مامانم چون حساسه نمیذاره بیام و اون روز چقدر دلم شکست خدا کجا بود؟😄یادمه پونزده سالم که شد همه رفتن دبیرستان ولی من بچه درس خونی که معدلم ۱۹/۷۵ بود بخاطر بی پولی ترک تحصیل کردم🙃اونجا خدا کجا بود؟یادمه ۱۶ سالگیم پول خرید لباس عید نداشتیم مامانم مجبور شد با یه پارچه بی ریخت برامون لباس بدوزه اون جا خدا کجا بود؟ یادمه ۱۷/۱۸ یکی از اعضای خانوادم مریضی بدی گرفت جوری که از شدت این غم ۱۵ کیلو کم کردم ۵ سال افسردگی گرفتم اونجا خدا کجا بود؟ ۲۳ سالگی با ذوق و شوق رفتم سراغ یکاری و هربار شکست خوردم اونجا خدا کجا بود؟۲۵ سالگیم یه مریضی گرفتم که داشتم زجه میزدم نجاتم بدید التماسشو میکردم نجاتم بده اونجا خدا کجا بود؟۲۶ سالگیم گفتم هر چی بوده بوده خدا هست روزای خوبی برام رقم میزنه گفتم خودت برام بچین تو قشنگ میچینی بهم شغل داد بهم عشق داد😄ولی بعدش به طور کاملا بی رحمانه ایی عشق رو ازم گرفت بطور بی رحمانه ایی توسط کسی که عاشقش بودم بهم تعرض شد🙃نمیدونم چرا هیچ وقت نبود😄تموم این سالها گفتم خدا هست جبران میکنه ولی نکرد با تموم سختی ها دوستش داشتم بخاطر خودش نه بخاطر بهشتش و حالا ازش گذشتم تا بفهمه من از ترس جهنم عاشق و مطیعش نبودم🙃 بعضیا میگن روزای خوب از طرف خداست اتفاقات بد تصمیم خودت😄میگم نکنه این همه سال بهمون اشتباه فهموندن مهربونی و سادگی شاید در واقع گناه بود و برای همینه که تاوان شو خواهیم داد🙃وگرنه دلیلی نداره هر چی عوضی تر باشی خوشبخت تر بشی🥱 خدایی که عوضیا رو ببخشه خدا نیست😉خدایی که عوضیا رو خوشبخت کنه خدا نیست پس انقدر خودتو گول نزن😄

بیشتر ببینید
ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792