امشب همه خواهرشوهرا و برادرشوهرام، خونه عمه شوهرم دعوت بودیم. بعدش من اونجا خیلی خسته شدم، چندبار پوشک بچه ها رو عوض کردم، بهانه میگرفتند، شلوغ میکردند.
واقعا اذیت شدم. مادرشوهرم گفت: همه بیاین شب بریم خونه ما و همونجا بخوابیم. چون برادرشوهرام، شهر دیگه زندگی میکنند و فردا میخآن برن، گفت که دور هم باشیم.
خلاصه رسیدیم خونه و همه شروع کردند به پانتومیم بازی، من هم توی اتاق مشغول خواباندن پسر و دختر کوچیکم شدم و میخاستم بعد از اینه بخوابن، برم با اونا بازی کنم ولی دخترم، نخوابید.
بعدش شوهرم چندبار آمد و گفت: چیزی لازم نداری و...
منم گفتم، دختره بخوابه، میآم.
یکدفعه خواهر شوهرم در اتاق رو محکم باز کرد و گفت بیا به دخترت شام بده، داداشم صد دفعه بلند شد، خسته شد.
من هم هیچی نگفتم، فقط با خودم کلنجار رفتم که این چرا اینجوری کرد؟!!
بعدش شوهرم آمد اتاق و من بهش گفتم که چرا خواهرت اینجوری کرد، بچه من گرسنه نیست، فقط بهانه میگیره.
من دارم این دوتا ر همو میخوابانم.
من هم دوست دارم بازی کنم ولی دخترم باید جلوی سینه م بخوابه.
بعدش خواهر شوهرم پشت سر شوهرم آمد داخل اتاق که مثلا از داخل کمد، لباس برداره.
من بهش گفتم: بچه من گرسنه نبود که درو محکم باز کردی که بیا به بچه ت غذا بده!!!
گفت: به من چه؟ من گفتم گرسنه س، بهش غذا بده.
من هم گفتم: آره واقعا به هیچ کس ربطی نداره.
خلاصه شد شلم شوربا
الان هم به شوهرم گفتم، ۷ صبح من رو ببر خونه.
چه خوبیها که در حقش کردم، واقعا حلالش نمیکنم.
اعصاب همه رو ریخت به هم.