شوهرم سر خود مادر و خواهرانش دعوت کرد باغمون به خانواده منم گفت مجبور شدم برم وگرنه ریخت خانوادشو نمیخواستم ببینم غذا از بیرون سفارش داد بعد مادرش و خواهرش برا خودشیرینی بساط سالاد شیرازی و سبزی خوردن و ترشی و این چیزا به راه انداختن کلی ام تیکه انداختن که کاش می گفتید برنج میآوردیم دسته جمعی درست میکردیم و کبابام با مردها بود زحمت نداشت اهمیت ندادم و باشون حرف نمیزنم پسرمو بردم تو باغ میگشتیم بعد از نهار دوتا خواهر شوهر مجرد دارم بدو بدو رفتن سبزه گره دادن واسه شوهر پیدا کردن منم حرصم گرفت بلند بلند جلو همه گفتم حالا هول نزنید شوهر هیچ گوهی نیست به خاطرش سبزه ها رو لگد مال کنید یه دفعه مادرش دهنش باز شد که اگر مثل زن ارباب ها برا مهمونات غذا سفارش نده بش نمیگی گوه دخترای متاهلشم اومدن طرفداری مادرش جلو زن بابام شیر شده بودن زبون درازی بابام اونجا بود وگرنه حسابشونو میرسیدم آخر سر شوهرم اومد ساکتشون کرد اینقدر پر روعن موندن میوه و آحیلم تا آخر بخورند بعدش برن ولی خودم زودتر اومدم خونه شوهرمو پر کرده بودن اومد خونه غر زدن گفتم تا تو باشی دیگه برنامه نچینی با خانوادت