داشتم ب کارای نامزدم فکر میکردم
و به این نتیجه رسیدم یه مرد میتونه از دوریت جون بده ولی نخوادت برات نجنگه
اون ساعت ها بهم زل میزد و با یه نگاه پر از احساس حرفای عاشقانه بهم میزد ولی منو نمیخواست
این ک دو روز سه روز بگذره و بهم زنگ نزنه شده کابوس شب های من
یه جوری قربون صدقم میرفت ک فکر میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام و با خودم میگفتم مگه میشه یه پسر انقد با احساس باشه و عاشق باشه
و انقدر راحت رفت بدون چون و چرا انگار منتظر بود ک دعوامون بشه بهونه بیاد دستش بره بدون خدافظی هم رفت
هنوزم شبها خواب میبینم دو روز گذشته و هنور بهم زنگ نزده و من از ناراحتی دست و پام داره میلرزه
جالبه موقعی ک رفتم هدیه هاشون رو پس بدم دست منو میبوسید عزیزم صدام میکرد ولی بازم منو نمیخواست
میگفتم میخوام برم میگفت فکراتو کردی !!
به همین راحتی؛ نمیپرسید چرا نمیپرسبد چی شده نمیگفت درست میشه
به نظرتون این حجم از بازی با احساسات از من چی ساخته 🫠