رفتیم سر سفره افطار نشستیم غذاش سوپ بود و الویه.نه خرمایی نه نوشابه نه دوغ سالاد هیچی به خدا.فقط یه کاسه سوپ گذاشت وسط سفره و یه دیس الویه
بعد افطار نه زولیا بامیه آورد نه یه دونه میوه جلوم گذاشت.فقط چای آورد.دیگه خدایی مهمون دوست صمیمی هم باشه دو تا میوه که میذاریم جلوش
من به دل نگرفتم با خوش برخوردی هر چی جلوم گذاشت خوردم چون هنوز خواهرشوهرمو نمیشناختم و فکر میکردم صاف و ساده است و شرایطش جور نبوده و..
بعد افطار میخواستیم برگردیم شهرمون که...