سلام شبتون بخیرباشه.دیشب با همسرم و خانواده همسرم حرم بودیم.بشدت شلوغ بود.گوشی منو همسرم خاموش بود،بعد اینکه مراسم تموم شد، همسرم دخترمو بغل کرده بود و برادرشوهرم هم دخترشو بغل کرده بودن،هوا هم سرد بود خیلی باسرعت میرفتن،منم وجاریم دنبالشون بودیم،مادرشوهرم عادتشه خیلی آروم میره.هی پشت سرمو نگاه میکردم که جا نمونه. یهو نگاه کردم دیدم که مادرشوهرم و خواهرشوهرم که ۱۲سالشه گم شدن، میخواستم همسرمو صدا بزنم خیلی جلو بود،تودلم گفتم مادرشوهرم سواد نداره گم میشه، برگشتم هرچی دنبالش گشتم پیدا نکردم.رفتم جلو همسرمو پیدا کنم و بهش بگم مادرش گم شده،اما اونو هم پیدا نکردم، حدود یکساعت دنبالشون گشتم هیچکدومو پیدا نکردم، گوشیم وگوشی همسرم خاموش بود و شماره ای هیچکی رو حفظ نبودم.باخودم گفتم میرم طرف خونه شاید تو راه ببینمشون. دست پسرمو گرفتم و کلی از مسیرو نگاه کردم پیداشون نکردم، ایستگاه وحشتناک بود، کاملا له شدیم، حداقل به ۵مردنامحرم خوردم 😔 بسختی سوار اتوبوس شدیم و تا نصف مسیر رو رفتیم، بقیه مسیر رو اتوبوس نمیرفت.باید با تاکسی میرفتم. نمیدونستم باید چه کنم. دوتا تاکسی اومد و گفتن صلواتی منو میبرن تا خونه، ترسیدم و قبول نکردم. یه اتوبوس هم اومد گفت صلواتی میبره بازم ترسیدم نصف شب از ایستگاه تا خونه چجوری تنهایی برم. یهو یکی از آشناهای دورمو دیدم پرسیدم از فامیلامون شماره کی رو داره، گفتن شماره آبجیت رو داریم، زنگ زدم به خواهرم و گفتم فلان ایستگاه هستم لطفا به خانواده همسرم اطلاع بده، تا شوهرم بیاد دنبالم. نیم ساعت منتظر موندم،که برادرشوهرم باموتور اومد دنبالم. گفت شوهرت دوباره رفته حرم دنبالت،گوشیش هم خاموشه نمیتونه بیاد دنبالت. اول پسرمو نشوندم بعد خودم. از خجالت آب شدم، با خودم گفتم این چه زیارتیه. ده بار اشکم اومد و بزور جلوشو گرفتم. اومدم خونه و سریع سحری درست کردم که همسرم اومد، خودمو تو آشپزخونه حبس کردم، هیچی نگفتم. هرچی پرسید پسرم جواب داد...امروز هم به همسرم گفتم ماشین بگیره و برگشتم شهرمون.۱۲سال از زندگیم میگذره.قبلا خیلی ادم احساساتی بودم، زود عصبی و زود خوشحال میشدم، بشدت زودرنج بودم و خیلی گریه میکردم و خیلی زود آروم میشدم. اما بعد اینکه کلاس های مهارت زندگی رفتم خیلی آرومتر شدم... الانم بیشتروقتها سخنرانی گوش میدم... دربیشتر مواقع آرومم اما گاهی یهویی یجوری بغضم میگیره که هیچ جوره آروم نمیشم، الانم خیلی دلم پره... چرا همسرم پشتشو نگاه نکرد،وقتی متوجه شد نیستم چرا سرجاش واینستاد؟ چرا مادرشوهرم به همسرم گفته بیا بریم خودش میاد؟ چرا پدرشوهرم با ماشینش نیومده و برادرشوهرمو با موتور فرستاده؟ امشب خواهرم خونم اومد گفت به مادر شوهرت زنگ زدم که برید دنبالش، گفت خودش تاکسی بگیره بیاد. کاش همون آدم قبل بودم، با همه دعوا میکردم و گلی گریه میکردم و آروم میشدم نه اینکه اینجوری بغضمو قورت بدم و به خودم دلداری بدم