من به همه چیز سرنوشتم راضی شدم. به کودکی نوجونی و جونی پر از دعوا استرس و کتک و شکنجه و اعتیاد و .... هر چی که بگین هر دردی که بگین..
حتی دیگه راضی بودم به اینکه پیر دختر شدم.
اما این اخریا فقط دعا میکردم عزیزقلب من شفا بگیره...
اما فوت شد. اشک چشمم خشک نمیشه. دلم میخاست یبار فقط یبار خدا حرمت دلمو نگه داره. و تقدیرش با خاستم یکی باشه... اما نشد
پس من چکارم تو تقدیر خودم!!!
کاش منو ببره پیشش...
من دیگه ادم نمیشم. دیگه هیچی نمیخام دیگه نمیکشم