یه خاطره قشنگ از شمال توی ذهنم هست که پاک نمیشه،پدرم ارتشیه و توی شمال شهرک ارتش هست همه جا..از تهران رفتیم شمال.
داشتیم قدم میزدیم توی یه کوچه که کلا درختای نارنجش شاخه هاشون بیرون اویزون بودو یه عطر نارنج عجیبی میومد..دختر خاله م باردار بود و شکمش خیلی بزرگ شده بود..همینجوری بلند بلند داشت صحبت میکرد.یه کلمه گفت چه عطری دارن این نارنجا کاش یه دونه ش مال من بود.بچه م دلش خواست...بعد کنار یه خونه رسیدیم یه پیرمرد با چهره خیلی مهربون کنار دیوار بود و داشت یه سری نارنج میکند میریخت توی پلاستیک..به دخترخاله م گفت صداتو شنیدم توی حیاط..از توی حیاط نچیدم و اومدم از همین شاخه های بیرون چیدم که چشمات دیده و دلت خواسته...یه حالی شدم...اشک توی چشمام چرخید....دلم میخواست دستاشو ببوسم...حال و روحیات انسانیش رو ستایش کنم...بابام گفت پولش چقدر میشه حداقل شرمنده محبتت نشم..گفت انقدر از این نارنجا ریخته توی آب و رفته...انقدر ریخته توی کوچه و خراب شده...یعنی من نمیتونم با نارنجام حال یکیو خوب کنم؟
من چنین خاطره ای از مرام یه انسان اونجا دیدم.