سلام خانوما وقتتون بخیر
ببخشید من بابت موضوعی عذاب وجدان گرفتم اما نمیدونستم باید با کی حرف بزنم و از کی مشورت بگیرم
برای همین اومدم اینجا بگم
من از همون بچگی همیشه توقعات زیادی داشتم و همه چیزو در بهترین حالت میخواستم. مامان بابام برام کم نذاشتن واقعا هیچوقت. همیشه در توان خودشون همه چیز گرفتن برام. اما خب بدلایلی ما از خیلیا عقب تریم تو زندگی. با اینکه همیشه همه چیز در حد توانشون برام فراهم بوده اما خیلی چیزا واقعا اونطوری که من میخواستم نبوده. مثلا من دوسال مانتو میخواستم بعد دوسال برام خریدن. یا هر زمان هرچیزی میخوام همیشه از وقتی یادمه اونیکه میخواستم نشده بخرم یا سر خریدنش بحث بوده.
یه مدت میرفتم سرکار که خب بابام همش میگفت من راضی نیستم. اون زمان خیلی خودمو اذیت میکردم برای کار اما خب هر چی هم میخواستم میتونستم برای خودم بخرم. اونقدر بهم گفتن راضی نیستیم که اومدم بیرون از محل کارم
بعد یه مدت دوباره افتادم دنبال کار کردن. که اونجام باز چندتا ماجرا و بحث پیش اومد سر پول با خانواده
یه تایمی همش خودمو با بقیه دخترا مقایسه میکردم که مگه من چه فرقی دارم که باید اینطوری باشم. چرا باید خودم کار کنم، خودم چیزی بخرم، کسی نه منو ببره نه بیاره. آخرشم بگن ما راضی نیستیم. چون همه دوستام باباهاشون میبردنشون و میاوردنشون یا ماشین داشتن یا همیشه همه چیز براشون فراهم بود. سالی چندتا مانتو داشتن و...
خلاصه از یه جایی به بعد دیگه گفتم به من چه. کلا شونه خالی کردم و گفتم هر چی میخوام باید بخرن و وظیفشونه. قبلا هم میخریدن تا جایی که میتونستن واقعا. ولی اصلا اونطوری که من میخواستم نمیشد یا تا گریمو در نمیاوردن نمیخریدن.
یه تایمی زندگی برام جهنم بود. همش میگفتم من اینجا خونه بابام دارم مفت میخورم. باید کار کنم. باید درس بخونم. اما وقتی دیدم هیچ فرقی براشون نداره و بازم سرکوفتشون و رفتاراشون هست، دیگه زدم به اون درش و کلا هر چی میشه میگم وظیفتونه.
اما باز دوباره عذاب وجدان گرفتم که نکنه کارم بده. نکنه راضی نباشن.
ولی خب هر وقت روزایی که اذیت شدمو یادم میاد، میگم اگه دوباره مثل قبلا مراعات کنم میشه همون روال قبل
چیکار کنم نه سیخ بسوزه نه کباب؟