نمیدونم چرا اینجوری شدم البته بگم مامانم اصلا رفیقم نبوده یه زن کاملا جدی و رسمی که همیشه حرف حرف خودش بوده من نمیدونم چجوری تحملش کردم
الانم که شوهر کردم به زور میرم خونشون انگار دارن خفم میکنن فقط میخام بیام بیرون
منم خونه بابام نمیرم ۶ ماهه نرفتم
من ازدواج کنم دیگه هیچوقت اینجا نمیام
من سالی یبار میرم اونم در حد چندساعت عید فقط میرم خانوادم بشدت سمی بودن
مجردم همین الآنم حوصله خانوادمون ندارم
چرا اکثر خونواده ها اینقد سم هستن با دختراشون
خانوادمو دوس دارم ولی اون لحظه ای که برم سالی یبارم نمیام
حرفایی که زده شده تبعیضایی که بوده اذیتایی که شدم همش جلو چشامه
خوبیم دیدم ولی روحم دیگه نابود شده
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز