راستش امروز همسایمون اومد خونمون از همون لحظه که در رو باز کردم شروع کرد یه ریز پشت سر هم حرف زدن و پز دادن
گفت ای وای چقدر خونت کوچیکه چقدر پذیراییت کوچیکه اخ یعتی یه اتاق داری واااای چقدر بد سخت نیست
من خونم اینقدر بزرگه اینجاش اینجوره اونجاش اونجوره
۴تا سرویس داره کلی قالی انداختم هنوز مونده وای چقدر آشپزخونت کوچیکه من که اشپزخونم دوبرابر اینه ..... خلاصه کللللی پز لباس و شوهرشو بجهاشو حتی ناهر ظهرشم داد و حتی مهلت نداد من حرف بزنم و رفت 😐😐😐
اصلا هنگ کردم حالا پزم میخواست بده لازم نبود اینقدر خونه زندگی منو تحقیر کنه
تازه خونه ما نوسازه دوطبقه
حالا خودشون بعد ۸سال اجاره نشینی ته شهر الان یه خونه قدیمی تو روستایی چسبیده به شهر خریدن که چندتا اتاق داره (به گفته خودش )و یه حیاط کوچولو داره و یه پارکینگ که از بس کوچیکه و کوچشون باریکه نمیتونن ماشینشونو بزنن داخل انباریش کردن
من از بیرون خونشونو دیدم اصلا به این بزرگی که میگفت نبود
خلاصه شوهرم که اومد بهش گفتم گفت شک نکن خونه ما از خونشون سر داشته که اینطوری گفته
اصلا تعجب کردم من حتی باهاش رفت و امدم نداشتم