خیلی مادرشو دوست داشتم و خیلی بهش خوبی میکردم حالا شوهرم بعد از کلی بحث بهم گفت تو اصلا معلوم نیست چرا با خانواده من لج میکنی اونا هیچی توی دلشون نیست مادر من دلش پاکه ولی خدا تو رو میشناسه و میدونه چی تو ذهنته به خاطر این تهمتش هیچوقت نمیبخشمش
دعوامون به خاطر دخالت های زیاد مادرش در مورد بچه م بود
جرأت ندارم هیچ کاری کنم مادرش سریع عصبانی میشه میگه بچه رو اذیت کردی
من مگه مریضم بچه 4 ماهه رو اذیت کنم؟ بچه پستونک میخوره داد میزنه میگه اون بچه رو گشنه نذار لباس پوشیدم میگه چرا زیاد پوشیدی گرمش میشه کم میپوشم میگه سردش میشه دیروز به خاطر یه بند پستونک که به لباس بچه آویزون کرده بودم پستونکش از لباسش نیفته یه جنجالی به پا کرد اینقدر داد و بیداد کرد شوهرم سریع گفت چشم مادر دیگه پستونکشو با گیره نمیزنیم به لباسش