هر کی خانوادمو میشناسه میگه مامانت اینجوریه بعیدم نیست خودت اینجوری نباشی
هر کی هم نمیشناسه فک میکنه من تو محیط محدود و بدی بزرگ شدم
من اگه یه عنوان یه پسر بدنیا میومدم تو خانوادمون برام راحت تر بود چون مامانم چیزی یادم نداد هیچی یادم نداد از اول عمرم تا الان فقط هر روز میگفت من مریضم یا حوصله خودمم ندارم چه برسه به تو اصلا که به خودش نمیرسه هیچوقت باهم وقت نگذروندیم و بیرون نرفتیم چون نمیومد هر چیز مادی هم تو دنیا از نظرش چرت و بی فایده اس کافیه یه لباس بخرم بعد از ۶ ماه چنان بهم میپره انگار گناه کبیره کردم
داداشم خوب بزرگ شد چون بابام بهش خیلی چیزا یاد داد
من واقعا هیچی از چیزای دخترونه حالیم نمیشه با هر کی دوست میشم یه چیزایی راجبش حرف میزنه که من حالیم نمیشه یبار مخفیانه رفتم خونه دوستای مختلفم برای اولین بار دیدم اصلا تو یه دنیای دیگه ان اینا یه اتاق ساده سلیقه خودم ارزو به دل موندم بچه که بودم تا ۸ سالگیم که مامانم میگفت موهامو بتراشن از ته چون هیچ وقت حوصله شونه کردن و بافتنشونو نداشت لباسایی که واسه داداشم میخریدن همونو من میپوشیدم
بچگی مضخرفی داشتم نوجوونی مضخرفی ام داشتم چون هیچی از کارایی که دخترای هم سنم میکردن نمیفهمیدم
هنوزم همینه ۱۸ سالم شده ولی هیچی اگه میخونین باز میگم