از اول ک گرفتنش مریض بود ولی تا یک ماهگی بزرگش کردمو و میبرمش دکتر.
دیروزم صبح دکتر بود با اینکه غذاشو هضم نکرده بود و دکتر واسش تخلیه کرد بازم بهم گفت رفتی خونه بخش سرلاک بده.
من احمقم به حرفش گوش کردمو و بعد داروهاش بهش سرلاک دادم بیست دقیقه بعد دیدم داره میلرزه و هی با صورت میخوره رو زمین
گرفتمش تو دستام ک کمک کنم بالا بیاره و
بعد اینکه بالا آورد یهو قلبش ایست کرد و خشک شد
حالم خیلییی خرابه. خیلییی دوسش داشتم با اینکه بدنش عفونتی شده بود بازم امید داشتم حالش خوب میشه.
هر جای خونه میرم یادش میوفتم دلم میخواد عر بزنم
من گوه بخورم دیگ پرنده بیارم