من آرزومه برم پیش خانوادم همدیگرو دوست داشته باشیم رفت آمد کنم مخصوصا الان ک حاملم و ی بچه شش ساله هم دارم
بابام خیلی آدم بدی بود خیلی جای جراحات کتکاش زخمام بخیه های زمان مجردی و تشنجی که تو بچگی بخاطر پرت کردن از پله ها گرفتم و خیلی چیزای دیگه
هیچوقت یادم نمیاد بهم خوبی کرده باشه هر جا بره میگه دختر من آدم نیس در حالیکه من خیلی ساکت و آروم بودم
روز عروسیم ب دوستم گفت دخترت تو عروسیش خوشگل شده دختر من خوشگل نمیشه خیلی دلم شکست
و یبار رفتیم خونش فوش داده بود پیش خواهرم گفته بود حتما میخواد چایی بدزده از خونم
الان دچار بیماری روحی روانی شدیدم که تحت نظر بودم دکتر گفته بود ب هیچ عنوان نباید روبرو بشی حالت تشدید میشه
شوهرمم نمیذاره ببینمشون بابامم تازه یادش افتاده دختر داره