من تا ۳ ماهگی ک اصن نمیدونستم الان کجام، اینجا کجاس، من دارم چکارمیکنم. افسردگی بعد زایمان گرفته بودم. چون دخترم آبان ب دنیا اومد. تا عید بخدا تو خونه بودم هییییچ جا نرفتم. فقط یادمه شب یلدا یک ساعت رفتم خونه مامانم باز برگشتم
فک میکردم آسمون ب زمین اومده و قراره تا آخر عمرم اینجوری سختی بکشم... بعد دخترم ۴ ماهگیش ک تونست گردنشو خودش نگه داره خیلی ذوق کردم... ۶ ماهه شد اولین فرنی ک براش درست کردم با قاشق بهش دادم خیلی ذوق داشتم... کم کم دندون درآورد تونست نون گاز بگیره... عید شد و هوا یکم گرمتر شد یکمی تونستم برم بیرون و هوای خوب اردیبهشت حالمو خوب کرد... تابستون شد و ی مسافرت کوچیک رفتم و حالم خیلی بهتر شد... دیگ با کالیکه بچه رو برمیداشتم میرفتیم خبابون و زیادخونه نمیموندم و میرفتم پاساژارو با دخترم میگشتیم. خوش میگذروندم باهاش🥺 در حد یکی دو ساعت میسپوردم ب مامانم و با شوهرم میرفتیم بیرونی رستورانی جایی. خیلی تاثیر داشت رو روحیه م
بچم ۱ ساله شد راه رفت و خیلی خوب بود🥺
کم کم حرف زدن یاد گرف وقتی برا بار اول میگه مامان، دنیا رو بهت میدن بخدا
منم تو شیردادن تعصبی عمل نکردم و شیرخشکم دادم بهش. بخاطر همون میتونستم یکی دو ساعت جای خاهرم یا مامانم بزارمش
زمان میبره ک فراموش کنی سختی زایمان رو
ولی درست میشه همه چی. با گذر زمان
بخدا بچه شیرینه. الان با هم اشپزی میکنیم. ظرفارو میشوره واسم
ب قشنگیاش فک کن. اون ب جز تو و باباش سرپناه دیگه ای نداره
بالای دو سال که بشه وابستگیش کمتر میشه بهت، نگران نباش
الانم سعی کن خودتو از جمع و مهمونی دور نکنی
همه درکت میکنن ک بلخره بچه کوچیک داری
اگه تو جمع بچت گریه کرد نترس. همه مادرن میفهمنت
تا عید تحمل کن، بعد عید برو بیرون بگرد هوام خوبه