زن همسایه مون موند خیلی مهربون و دلسوز بود همیشه هوامو داشت بچه م مریض بود ساعت ۲ شب باهام امد بردیم شهر درحالی که شوهرم عین خیالش نبود چند بار امد بیمارستان سرزد امدیم خونه برامون غذا میاورد
چند ساله خبر از مشکلاتم داره همه جوره مثل یه مادر هوای خودمو بچه مو داشت
چندبار شوهرم بهش گفته بود حق نداری کاری به کار خونه من داشته باشی و بازنم حرف بزنی
دیدم چند روزه نیستش
امروز زنگ زدم بهش
گفت میترسم از شوهرت دیگه نمیتونم بیام بهتون سربزنم
هیچ کسو ندارم .دلم خوش بود همسایه مون هست مثل یه خواهر اونم به لطف شوهرم برید ازمون
از غروب حالم خرابه دلم آشوبه