مادر شوهرم به شوهرم گفت

عزیزم مشکل گزارش دادند نیست 

تو دوست داری شوهرت در مورد حامله شدن پ نشدن و مشکل نازایی و زناشویی زن همسایه 

مشکلات ج ن د ه بودن فلانی خبر داشته باشه؟ یا مجردین یا خیلی بی خیالین

عزیزم من نمیگم درد دل نکنه 

نه هر روز ، نه هر موضوعی به گوشش میرسه حالا خوب یا بد 

بابا یه چیزهایی شوهر من می‌دونه خواهرانش نمی‌دونن، دیشب خود شوهرم میگه بریدم دیگه دیگه توان شنیدن حرفها و مشکلات خانواده مو ندارم به من چه پدرم مرده 

خب عصبی بودنش و بد بختیاش واسه منه، به اونا که نمیگه 

خواهر شوهرمم هر چی به مادرش میگه آنقدر زنگ نزن و نگو حالیش نمیشه 

خدا وکیلی من دارم میبینمشون ، دیشب شوهرم میگه بریدم دیگه 

بعد شوهر منم سعی می‌کنه کمبودهاشونو هم عاطفی هم مالی جبران کنه 

بعد یهو عصبی میشه، روانش بهم می‌ریزه 

من و حتی خواهر شوهرم بهش گفتیم همه چیو نگو ، این دیگه توان نداره و ....

اما متوجه نیست ، برمیگرده به شوهرم میگه چون شوهر ندارم ، حرفهامو به تو میگم 

آن شاالله نصیبت که شد بعد متوجه میشی 

کلا یه سری افراد فقط میتونن حرفهای تو ذهنشونو تکرار کنن 

کاری ندارن تو چی میگی ، فقط حرف میزنن

با دختراشم خیلی خوبه 

هر روز خونه دختر بزرگشه

برادر شوهرم زیاد محل مامانش نمیزاره، اما اونم از همه چی خبر داره 

ببین شوهر من در حدی هستش که میگه دوستم بهم گفته مادرت تو رو به چشم شوهرش میبینه

بخدا نرمال نیستین 

من میشناسمتون یا شما منو می‌شناسین که دنبال این باشم حق رو بهم بدین؟ اینجا یکی نمیتونه درد دل کنه 

خواهر شوهرمم همینو بهش گفت 

گفت این مرده، قرار نیست همه چیو بهش بگی 

اما متوجه نیست 

ببین مثلا اصلا برادر شوهرمو نمیبوسه ، بعد باید ببینی چطور شوهر منو میبوسه 

حالا در حدی چون پسر بزرگشه، اما من رفتارهاشو که میبینم و حرفهاشو می‌شنوم 

شوهرم میگه دوستم بهم گفته مادرت تو رو به چشم شوهرش میبینه 

دیشب شوهرم آنقدر عصبی بود و حالش بد بود ، می‌گفت به من چه پدرم مرده، واسه مامانم شوهرم واسه داداشم پدرم 

خسته شدم دیگه 

هیچ وقت تو زندگیم خودمو زندگی نکردم ، همش هر چی اونا خواستن 

بهت بگم لباس برادر شوهرمو با شورت خودش انداخته بود یادش رفته بود نواز بهداشتی خودشو در بیاره

گند زده بود به لباس برادر شوهرم 

بعد به پسراش گفت 

خواهر شوهرم جیغ زد سرش که چی تعریف می‌کنی 

بابا واسه منم عجیبه، واسه دختر خودشم عجیبه اما میگه 

عزیزم شوهرم روزی ۱۰ دفعه با مادرش حرف میزنه 

الان بدبختی من همینه که چون مادرش گزارش رفت و آمدشو میرسونه، شوهرم به من میگه چرا نمیگی 

چرا حرف نمیزنی 

شوهر من شده یه خاله زنک 

مثلا دختر عموش یه غلطی کرده که نباید مردها بفهمن، مادرش میاد بهش میگه 

بعد شوهر من روانش بهم می‌ریزه ، بعد به مامانش میگیم نگو، میگه حالا من گفتم این چرا اینجور می‌کنه 

عزیزم میگم در حدیه که خواهر شوهرمم به مادرش میگه آنقدر زنگ نزن داداش، آنقدر گزارش مردم رو نرسون، در مورد مسائلی که به پسرت ربطی ندارند حرف نزن، این پسرته، مرده 

باید متوجه نیست