منزلمان مدرسه رفتن اولدبیرستان بودم
یه بنده خدای تو حملمون بود یکم شیرین عقل بود و هیکل درشتی داشت
من صبح ساعت ۶/۳۰از خونه میامدم بیرون تا مدرسه هم راهم نسبتا طولانی بود
زمستون بود منم داشتم میرفتم مدرسه،یهووووی این از خدا بیخبر از پشت سر منو محکم گرفت وای که چقد نرسیدم کثافت با یه دست دهنمو گرفته بود و اذیتم کرد تو خیابون
خلوت بود سر صبحی هیچکس نبود
هنوزم بعد بیست سال از اون کوچه که رد میشم داغون میشم
اون عوضی هم الان پیر شده زن و بچه داره
من نتونستم به کسی بگم چون هیچ کس باور نمیکردن کل روز تو کوچه زل میزد به بقیه لعنتی رو ولیچر مینشست
اما من میدونستم اون واقعا فلج نیست خدا ازش نگذرد
خاطراتم زنده شد