مادرشوهرم تقریبا هر آخر هفته همه بچه هاشو برای شام دعوت میکنه و ما همه آخر هفته ها میریم خونه اونا،
هر دفعه هم شوهرم میگه دوست داری بریم؟ منم راستش نه اینکه خیلی دوست داشته باشم ولی چون میبینم شوهرم خوشحال میشه میگم باشه بریم...
حالا اون شب هم مثل همیشه شوهرم گفت بریم خونه مامانم؟ گفتم نه راستش اصلا حال ندارم، خودشم دید حالت تهوع دارم و بی حالم و معده درد دارم (سه ماهه باردارم)
اولش گفت باشه نمیریم،
نیم ساعت بعد گفت خب اگه تو نمیای من خودم تنهایی میرم وگرنه خونوادم ناراحت میشن، گفتم خب اگه منو تنها بذاری منم ناراحت میشم.
گفت به نظر من که حالت خوبه پاشو حاضرشو بریم، گفتم از روزی که باتو ازدواج کردم هر وقت گفتی بریم اومدم، امشب میگم حالم خوب نیس نمیام، اصلا چرا ما باید تماااام آخر هفته ها بریم خونه مادرت؟
یهو شوهرم سگ شد، یعنی کلا کم پیش میاد عصبانی بشه، فقط سر اینکه گفتم اینهفته من نمیتونم بیام حالم خوب نیس ، جای اینکه درکم کنه بگه مهم نیس عزیزم حالا من که هرهفته خونوادمو میبینم، شروع کرد داااد و بیدااااد که من تمام هفته مثل سگ کار میکنم دلخوشیم همین آخر هفته خونه مامانمه، تو بالا بری پایین بیای من آخر هفته ها رو بااااید برم پیش خونوادم، تو مثل پیپی به من چسبیدی نمیذاری برم پیش خونوادم، خفه شو دهنتو ببند و دیگه حرف نزن، نذار روی سگم بالا بیاد...
دیگه خیلی دلم ازش شکست
حالا نه که فکر کنین بقیه هفته ما با همیم، بقیه هفته سرکاره، هرگز ندیدم بیاد بگه آخر هفته بریم سینما یا بیرون یا کافی شاپ یا هر قبرستون دیگه ای...
ولی اگه خونوادش بگن بیایین خودشو حاضره به هفت قسمت مساوی تقسیم کنه و به اونا برسونه