سلام
پدر شوهرم وضع مالی عالی داره پسراش تو مغازه خودش کار میکنن بهمون خونه داده نشستیم اجاره هم نمیدیم برا بچم تند تند لباس میخره هر بار بچمو میبینه بهش پول میده این ظاهر قضیه هست که همه میگن خووووشبحالت.....
ولی نههههه شاید اینارو در اختیارمون قرار میده ولی کاملا زندگیم تحت کنترلشه هفته ای چنوبار باید بچه رو ببرم خونشون ببینه
هفته ای چند بار سر زده میاد خونم برا دیدن بچم
روز جمعه نود بار زنگ میزنه کجایید
۱۱ شب بیاد ببینه ماشینمون جلو درمون نیست سریع زنگ میزنه کجایید
توقع داده همش شام ناهار دعوتش کنم
همه اسرار زندگیمو با ترفند از شوهرم درمیارن و دخالت میکنن و نظر میدن
دو دست لباس میخرم مادرشوهرم به شوهرم میگه یکم به خودت برس چقدر به زنت لباس میخری ....
بچت زرد شده چرا بهش نمیرسی
همیشه هم با من یا قهرن یا گلایه میکنن منم بخاطرشون با شوعرم از روز اول دعوا دارم
حرفی هم نمیتونم بزنم چون دستم زیر ساطورشونه
خستم دلم طلاق میخواد
الان شوهرم و مادرشوهرم رفتن مسافرت یکی از فامیلاشون از مکه اومده
من و بچم خونه تنهاییم
دلم میخواد برم خونه بابام دو روز منم استراحت کنم
ولی نمیتونم
میدونید چرا؟چون باید پدر شوهرم که خونه تنهاست رو ناهار شام دعوت کنم گشنه نمونن یه کوچه هم با من فاصله دارن....خسته ام خدا این چه زندگی بود
فقط دردم رو اینجا تونستم بنویسم
بچه ها امه چی پووول نیست بخدا آرامش تو زندگی خیای مهمتره یادتون باشه این تجربه من