گفتم شاید تعریف کنم یکم خالی بشم
پسرمو ب خاطر استرس زیاد مجبور شدیم با بیهوشی کارای دندان پزشکی شو انجام بدیم
وقتی میبردنش من همراهش رفتم ب اتاق جراحی
از طریق انژیوکت دارو هارو زدن و ی صحنه ی وحشتناک برام رقم خورد چشاش یهو نیمه بسته شد و گفتن کارمون با شما تموم شد میتونید برید بیرون
اعصابم خرده
یک هفته گذشته اون صحنه از ذهنم بیرون نمیره دیدین آدم یه گربه می‌پره جلوش یا ماشین نزدیکه بزنه بهش دچار ی ترس عمیق میشه بعد دلش ی جوری میشه تو قلبم یک هفته اس اون حس رو دارم نمیدونم چیکار کنم
قربونت برم گذشته هی بهش فکر نکن
الان حالش چطوره؟
الان حال پسرت خوبه الحمدالله؟؟؟
عزیزم بهش فکر نکنید هر زمان که یادتون میاد خودتون رو مشغول کنید
الان که حال پسرت خوبه خداروشکر
سعی کن به چیزای خوب فکر کنی
ترس نداره ک
اگر عملی کردی خودت هم ایجور شدی ترست بری اینه ک شما خودتو تو بیهوشی ندیدی
کارشون اشتباه بوده یه امپول میخوان بزنن به مادر میگن برو بیرون
خیلی ناشی بودن.دکتر اگ بلد باشه اصلا بیهوشی نمیخواد بچه روسرگرم میکنه
حالا گذشته هروقت ذهن ات درگیر شد خودتو سریع مشغول فکر دیگه کن. یادت میره ایشالا
خیلی خوبه ولی ی تجربه ی واقعا وحشتناک بود
ی دندون پزشکی بودا ولی فک کن اتاق جراحی دقیقا بغل گوشت بود صدای دستگاه ها و ضربان قلب میومد
بعد ی اتاق ریکاوری داشتن ک نزاشتم من برم توش از اتاق عمل میارن اونجا و بچه رو هی صدا میکنن بعد ک بیدار شد میارن اتاق بعد بیداری هم چند ثانیه می‌لرزید
بهش فکر نمیکنم تا چشمامو می‌بندم صحنه ی نیمه بسته شدن چشمش مث ی تصویر میاد پشت پلکم
قوی باش، به هر حال برا درد نکشیدن خودش بیهوشی بهتر بود، خدا حفظش کنه انشالله، موقع ختنه پسرم گریه هاش کل درمانگاه رو برداشته بود که اما خب به خود میگفتم کاری بود که باید انجام می‌شد، نگران نباش کمی شلوغ کنه و پدرت رو دربیاره یادت میره 😂😂
