اونایی تو تاپیک قبلیم بودید اگر نبودید یه نگاهی کنید
تو راه برگشت من با پدرم در میون گذاشتم ناراحتیم رو سرم سر و صدا کرد که تو فلانی بهمانی دنبال جنگی مثل مادر احمقتی ،
بعدش دیگه شوهرم اومد تو ماشین ساکت شد
بعد همسرم دستمو گرفت و میخواست بهم توجه کنه
ناراحت بودم مهلش نزاشتم
( از شوهرم ناراحت نبودم از رفتار پدرم فشار روم بود)
بعدش گفتم بزار من بزرگ تر بشم ببینم میزارم یکی دیگه بهم بی احترامی کنه یهو بابام دست گذاشت رو سر و صدا جلو شوهرم بهم گفت تو مریضی تو مشکل داری
شوهرت خوب تحملت میکنه من اگر جاش بودم طلاقت میدادم و کلی فحش به مادرم داد و کلی توهین و بی احترامی به من کرد یکی دوبار جوابش دادم ولی انقدر بغض کرده بودم راه گلوم بسته شده بود نمیتونستم چیزی بگم
انقدر سر وصدا کرد و جلو شوهرم تحقیرم کرد حد نداشت
بعدش ساکت شد و همسرم هم ساکت بود ناراحت شده بود ولی چیزی نگفت چون قبلا بهش گفته بودم حق نداری تو بحثای خانوادگی من دخالت کنی که کاش اینو نمیگفتم بهش بعدش فقط به بابام گفت بگو کی نازنین رو اذیت کرده و حرف بهش زده بعدشم رفت برای من خوراکی خرید و وقتی برگشتیم بغلم کرد من ماجرارو بهش گفتم گفت مطمن باش فلانی شوخی کرده من میشناسمش با همه همینطوره شخصیتش اینجوریه فکر نکردم اصلا بهت برخورده
بعد بهش گفتم تا وقتی این عادت پدرم ترک نکرده حق نداری منو ببری و بیاری
متاسفانه پدر من عادت داره جلو جمع جوگیز میشه منو تحقیر میکنه چند بار جلو خانوادع شوهرم گفته این دختر بچه اس احمقه نادونه بلد نییست زندگی کنه 😭
خیلی ناراحتم تاحالا نشده جلو کسی ازم تعریف کنه فقط مسخرم کزده و تحقیرم کرده
چیکار کنم بنظرتون خسته شدم