یازده سالم بود عروسی بودیم مامانم نبود همرام دخترداییم کنارم نشسه بود خواهرم چهارسالش بود توب بغلم داشتیم تماشت میکردیم یهو دوتا بچه لباساشون متفاوت بود با همه ما رنگ پوستشون سیاه بود صورتشون هنوز یادمه انگار چین و چروک داشت ولی من اونارو بچه دیدم و قکر کردم بچه ان لباس یکیشون لیمویی بود اون یکی درست یادم نیس یکیش دختر بود یکیش پسر اومدن جلوم واسه دلقک بازی درآوردن هی با دست میگفتم برین برین انگار نه یهو نگاه دختر داییم کردم اصلا حواسش به اینا نبود اوطرف رقاص هارو تماشا میکرد هی خواستم صداش بزنم به زبونم نمیومد اون لحظه فکر کردم دوتا بچه ان اصلا ذهنم به هیچی نمیرسید ولی اونا رفتن و دیگ ندیدمشون بعد عروسی هم فیلم عروسی دیدم خبری ازین بچها نبود همون شب واسه مامانم تعریف کردم اون بهم گفت احتمال زیاد اجنه بودن الان دیگ مطمئنم چون کا توی روستا بودیم همه همو میشناسیم و این چهرو لباس عجیب بود دیگ هیشکی نپوشیده بود اون بچهارو هم دیگ تو عروسی ندیدم