وااااای یاد خودم افتادم
چند سال پیش که مغازه آرایشی داشتیم یه هفته مونده بود به عید منم با همسرم رفتم مغازه که کمکش کنم ساعت ۸ مغازه رو باز کردیم ساعت ۹ و نیم برگشت به من گفت :نه قدمت خوب نبود
انتظار داشت ساعت ۹ صبح کلی دخل بزنه
وقتی اینو گفت یه جوری دل من شکست و بغض گلومو گرفته بود داشتم خفه میشدم
ببین چقد حالم بد بود که تو مغازه گریه کردم و چشام قرمز شده بود شوهرم گفت چی شده بهش گفتم
گفت دیوونه من شوخی کردم و.....
با همون دل شکسته به خدا گفتم:خدا رومو زمین ننداز،یه کاری کن امروز یه دخلی بزنیم که من دهن اینو ببندم
خدای بالاسرم شاهده از در و دیوار مشتری بود که میریخت سرم
شوهرم که دید من هستم اصلا مشتریارو راه نمینداخت فقط مراقب بود
اونروز یه دخلی زدم براش به لطف خدا که اولین باری بود که دستگاه پوز اون عدد و به خودش میدید
آخر شب کف کرده بود
بهش گفتم دیگه به من نگی پا قدمت بد بود
دیگه دهنش بسته شد